Desire knows no bounds |
Sunday, July 9, 2017 به آقای ر میگویم غریبم. آقای ر که گاهی حرفهایی میزند که معلوم نیست خودش چقدر به آن ها باور دارد، در جیباش آماده دارد، میگوید برو با مردم آشنا بشو. میگویم در جانب سایه دنیا زندگی میکنم. آنجا که خورشید غروب میکند. و در جانب سایه خود. نگاه کردم دیدم در شهر تنها گداها سلام میکنند. با سین به دیدن فیلم انییس وردا رفتیم. خدا قسمت شما هم بکند. چند قطره اشک هم ریختم. حالا دیگر نمیدانم برای چه گاهی گریه میکنم. جایی مرد جوان عکاس انییس وردای پیر را در صندلی چرخدار گذاشته و به یاد گدار در موزه لوورِ قرق میدواند. انییس مانند بچهها از برابر نقاشان بزرگ که میگذرد نامشان را صدا میزند و نام تابلوها را و دستها را به هم میکوبد. فکر میکنم موزه لوور خالی و خلوت مرا به گریه انداخت. گورستان بود. جایی هم رفت بر سر تربت کارتیه برسون. قبرستان کوچکی بود در میان نباتها و علفها. تنها چند قبر. آخر فیلم قرار بر این شد که بروند یا مرد جوان عکاس را ببرد به دیدن گدار. گدار قالشان گذاشت. در و پنجره خانهش بسته بود و بر در روی شیشه چیزی نوشته بود که بغض انییس را شکست. چیزی یادآور گذشته. شام میخوردیم که سین پرسید چرا گدار نیامد. گفتم چون گدار است. گفتم به خاطر سینما. یک کریتیک سینما نوشته بود یک بار دیگر گدار نشان داد که « از نقطه نظر انسانیت چه آدم کریهیست». البته آقای کریتیک خود فهمیده بود که انسانیت اینجا هیج نقش و ربطی ندارد. منتهی خوش داشت که ناسزایی بار گدار کند. تصور کنید گدار در را باز میکرد و سلام و احولپرسی و میرفتند و مینشستند و چای میخوردند. گدار حالا دیگر غارنشین شده است. سالک در میبندد. در جانب سایه زندگی میکند تا مرگ فرابرسد. Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|