Desire knows no bounds |
Sunday, July 23, 2017
متأسفانه جزو اون دسته افرادی بودم که تا سالها نسبت به فرندز و یوگا گارد داشتن. سر فرندز زودتر به خودم اومدم اما متأسفانهتر تا سالها معتقد بودم ورزش فقط باشگاه و بدنسازی. حالا از وقتی ظرف یه ماه و نیم یوگا ۶ کیلو وزن و یه سایز کم کردهم و اندازهی لباسای قدیمیم شدهم و دیگه بدنم صدای عصا نمیده، نه تنها به خیل توابین پیوستهم که در متأسفانهترین وضعیت زندگیم دیگه دلم نمیاد و حتا دلم نمیخواد غذا بخورم:|
حالا اصن چی شد یاد این افتادم؟ یه زمانی بود که چاییشیرین تو صبحانهی من جزو اعمال حیاتی بود. نه تنها چاییشیرین، که چاییشیرین با چهار قاشق شکر. حالا چند سالی میشه که اصلا دیگه شکر نمیخریم. یعنی نه تنها من که حتا فرزندانم هم عادت غذاییشون عوض شد. سپس نوبت به کره مربا رسید و سپس کره و در آخرین مراحل زندگیم، طی یک اقدام شگفتانگیز متوجه شدم که میتونم حتا نون و برنج هم نخورم. و مهمتر اینکه میتونم یه وقتایی که دلم میخواد، همهی اینا رو هم بخورم بیکه لزوما برگردم به لایفاستایل غیر هلثی قدیمیم. روزای اولِ دل کندن از نون و برنج، شک نداشتم غیرممکنه برام و خواهم مرد. مربی یوگام اما که دست کمی از رئیس پادگان نداره -سلام هانی- اونقدر اصرار ورزید و توأمان دلداریم داد و باهام راه اومد و غرها و پیچوندنا و نتونستنامو پذیرفت که در هفتهی سوم دیدم ا، میشه. سپس دیدم منی که دو هفتهی تمام شبانهروز داشتم به نون و برنج و ماکارونی نارنجی فکر میکردم الان دیگه نه تنها برنجم خودبهخود نیمخورده میمونه، که حتا قادرم پورهی سیبزمینی و سیبزمینی سرخکرده هم نخورم یا به قدر هوسم بخورم یا در مرحلهی ادونس، اونقدرا هم هوسشو نکنم حتا. سو؟ میخواهم بگویم رابطه هم فلان و الخ. سلام وحدانی. بای. |
Comments:
Post a Comment
|