Desire knows no bounds |
Tuesday, August 22, 2017
بیدار که شدم، دیدم سید برایم ماهیچه خریده، با پورهی سیبزمینی. ساعت از دوازده شب گذشته بود. نگاهش کردم. گفت نیازی به جویدن ندارن اینا. به زور هم که شده چند قاشق بخور. سه روزی میشد که لب به غذا نزده بودم. فقط یکی دو لیوان آب هندوانه یا طالبی، آنهم به زور. حجم تغییرات این مدت فراتر از تحمل من بود و بدنم هم این را فهمیده بود. بدنم هم مرا پس میزد. نشست بالای سرم تا دو سه قاشق غذا بخورم. ماهیچهها را نجویده قورت دادم فقط. و دو سه قاشق آب گوشت. و خردهای پوره. همین. چشمهایم را بستم دوباره. سید پهلویم دراز کشید و گفت داری خودتو زیادی اذیت میکنی. تو بهتر از همهمون بلدی که این روزا به سرعت میگذرن که، نه؟ بهتر از همهمان بلد بودم که این روزها هم میگذرند. اما تراپیستم یادم داده بود فرصت سوگواری و مرخصی رفتن را از خودم نگیرم. یادم داده وقتی باید بشینم گوشهای و به عواقب کارهایم فکر کنم، بشینم گوشهای و به عواقب کارهایم فکر کنم. تا دلم میخواهد احساس نگرانی کنم. احساس دلتنگی. و احساس عذاب وجدان. نیم ساعت اما فقط. بعد حرفهای تراپیستم را یادم بیاید و شروع کنم با همان ورِ دونکیشوتوارم از تمام این تهدیدها یک فرصت جدید اختراع کردن و شروع کنم میزریهایم را کانسپتیفای کردن و در نهایت به این نتیجه رسیدن که اصلا چه خوب شد که اینجوری شد. آن شب اما، همانجور که سید پهلویم دراز کشیده بود و آرام حرف میزد، چشمهایم را بستم و با خودم فکر کردم هنوز نیم ساعتم تمام نشده. هنوز وقت دارم بشینم برای خودم غصه بخورم. حتا به خودم اجازه دادم حین چت کردن با دخترک و زرافه و ایموجیهای سرحال و جملات بامزهی احمقانه، پشت مانیتور اشکهام بیایند پایین و من ادای مامانهای قوی و ساپورتیو را دربیاورم. از آن اداها که مامان هیچوقت از پشت هیچ مانیتور و گوشی تلفنی برای من درنیاورده هیچوقت.
|
Comments:
پیشنهادم برات آهنگ مامان گروه بومرانی
Post a Comment
|