Desire knows no bounds |
Wednesday, August 30, 2017
1 به گمانم بیش از هر زمان دیگر بین سه چرخدنده مهلک گیر افتادهایم که ازمان گوشت چرخکرده میسازد.
از یک طرف همه ( از والت دیزنی گرفته تا شهرداری تهران) تبلیغ میکنند که خودت مسول سرنوشت خودت هستی و با پشتکار و اراده هر کاری ممکن است. از سوی دیگر بیش از هر زمان دیگر ( به لطف شبکههای اجتماعی و امروز اینستاگرام) در معرض خوشیها و موفقیتها و شوآف دیگرانیم. و در نهایت موضوع حسادت چنان تابو شده که حتا حاضر نیستیم دربارهاش صحبت کنیم.
نتیجه این است: آدمیزادانی هستیم که بخاطر شکستهایمان خودمان را سرزنش میکنیم و اگر به موفقیت دیگران غبطه بخوریم یک سرزنش دیگر هم به نامه اعمالمان میافزاییم.
ما در این مسیر بیچاره میشویم. گوشت چرخکرده میشویم. این سه چرخدنده که بینشان گیر کردهایم تسمه یکسانی دارند. بیا ماجرا را از اول مرور کنیم:
2 ایده انسان رامکننده سرنوشت برمیگردد به عصر رنسانس. وقتی نظام کلیسا هر بدبختی را میاندازد گردن مشیت، یک عده هم قد علم میکنند و میگویند خودمان سرنوشتمان را تعیین میکنیم. به هر حال به لطف آن عده جهان این شکلی شده که الان هست. آدمیزاد اعتماد به نفس پیدا کرده و دارد دنبال درمان نهایی مرگ میافتد. این ور خوب ماجراست. چیزی که اجداد رنسانسی ما از قلم انداختند مقوله شانس و تصادف محض بود. آنها با این ایده که «همه چیز یک دلیل غایی دارد، پس جایی برای اراده آزاد نیست» جانانه مبارزه کردند و پیروز شدند. اما نگفتند بلکه جهان برمدار شانس و تصادف میگردد و اراده آزاد هم محدودیتهای خودش را دارد. ما وارد اعصار اراده آزاد شدیم بدون این که شانی برای شانس قایل شویم. نتیجه این بود که هر بلایی سرمان بیاید، هر بدشانسی و بداقبالی یک جورهایی تقصیر خودمان است. همان ایده نارسیستی نوزاد که فکر میکند جهان برمدار او میچرخد و اگر مادر خوشحال یا ناراحت است حتما تقصیر اوست. بعد خودمان شدیم پلیس خودمان. یک موجودی خلق شد که بیا اسمش را بگذاریم سد اسمال. سید نیست و بویی از سیادت نبرده اما یک جور احترام سنتی براش قایلند برای همین بهش میگویند سد اسمال. سد اسمال یک پیرمرد رند سرزنشگر است که کنار شانه هر کس نشسته و اعمالش را قضاوت میکند. اگر باران بیاید سد اسمال نگاهی به ما میکند و میگوید : همینه..حالا هیچ روزی لباس سفید نمیپوشی..عدل امروز؟ آب و هوا رو هم نمیتونستی چک کنی لابد؟ سد اسمال کلاه پشمی دارد. بالای هفتاد سال سن دارد. با تجربه است و خیلی پیشگوییهایش به شکل لج در آری درست در میآید. شاید به این دلیل که اینقدر غرمیزند و سرزنشمان میکند تا به لطف پیشگویی خود محققکن حرفش درست در بیاید. اسمال قرنهاست اینجاست. او ما را بخاطر آب و هوا ، بخاطر دیگران، بخاطر بدشانسیهای روزمره سرزنش میکند.
3 گفتم ما در معرض زندگی دیگرانیم. تا همین چند سال پیش ما اینقدر در معرض زندگی آدمهایی از طبقههای اجتماعی متفاوت نبودیم. پدر و مادر من چند تا دوست و آشنا و فامیل داشتند. همه در کاست اجتماعی خودشان. سقف چشم و همچشمیشان مدل یخچال بود. با آدمهایی از فامیل که خیلی از ما پولدارتر بودند هم معاشرت نمیکردیم. این اتفاق طبیعیست که در خانوادهها رخ میدهد. معاشرت با آدم از طبقه اجتماعی خیلی بالاتر خرج دارد. بنابراین دوری و دوستی. ما نمیدانستیم آنها چی میخورند چی میپوشند یا کجا سفر میروند. اصلا آنها را با خودمان مقایسه نمیکردیم. آنها یک موجودات فضایی بودند که زندگی خودشان را داشتند و در بهترین حالت وقتی مردهای خانواده سردماغ بودند از چیزهایی که درباره زندگی آنها شنیدهاند لاف میزدند. اما شبکههای اجتماعی مرز این دوری و دوستی را برداشت. پایمان به خانه کاشانه هم باز شد. به سفرهای هم به تفریحات هم به همه اجزای زندگی هم. ما مدام در معرض بهترین لحظات از بهترین ورژنهای زندگی هم قرار گرفتیم. حالا همه چیز قابل محاسبه است. اگر کسی خیلی فعالیت مجازی کند خرج ماهش راحت در میآید. یا دست کم این طور به نظر میرسد که میشود چنین چیزی را محاسبه کرد. و حقیقت بدتر..خیلی بدتر این است که آنها دیگر آنها نیستند. موجود فضایی نیستند. همان یک سر و دو گوشی هستند که ما هستیم. در اغلب موارد همان تلاش و اراده و هوشی را دارند که ما داریم. فقط خیلی موفقتر از مایند. سداسمال کنار گوشمان زمزمه میکند: خاک بر سرت!
4 حالا وقت پرداختن به یکی از قدیمیترین احساسات بشریست. آنقدر قدیمی و عمیق که اولین برادرکشی تاریخ بخاطرش رخ داد: حسادت.
حسودی کار زشته..این را در کودکستان به آدم میگویند. کمابیش درست هم میگویند. اما بجای این که بگویند چطور باید با این احساس زشت کنار آمد یا مدیریتش کرد، همهاش را انبار میکنند داخل یک اتاقی مثل اتاق کثافت مونیکا. سرریز میشود به سایه. جوری که دیگر حتا حق نداریم با خودمان دربارهاش حرف بزنیم. مثل یک جور آبولاست که اگر حتا اگر به قصد مدیریتش نزدیکش شویم ممکن است ریق رحمت را سر بکشیم. و از تاریخ روانشناسی این را یاد گرفتیم که خطرناکترین احساسات همانهایی هستند که انکار میشوند. ما به کل منکر شدیم چنین موجودی وجود دارد. که انگیزه اولین قتل باستانی بوده. کافیست ایده حسادت به ذهنمان بخورد تا سد اسمال از جا بلند شود و کمربند چرمش را در بیاورد و در را قفل کند. باقی اتفاقات بسته به تخیل شما میتواند از دردناک تا خیلی دردناک رخ بدهد.
5 من آدم حسودی نیستم. این اصلیترین ویژگی من نیست. اما یک وقتهایی احساس حسادت میکنم. بهش افتخار نمیکنم. ولی سعی میکنم بابتش اجازه ندهم سداسمال ترکه بردارد. حس میکنم یک چیزیست که هست. مثل ابر میماند. باید بگذارم خودش برود. یک بخشهاییش جنبه انگیزشی دارد. آن بخشها را جدا میکنم میگذارم که بعدا استفاده کنم. اما یک بخشهاییش بیهوده است. کاربرد خاصی ندارد. دلچرکینی و غم و یاس است. سعی میکنم بگذارم آن بخشها بگذرند. شاید یک زمانی وجودشان ارزش تکاملی داشته. الان مسلما ندارد. شاید روزگاری کسانی که حسادت میکردند همانها بودند که میتوانستند بهتر از قلمرو یا جانشان محافظت کنند. نسبت به تهدیدها و فرصتها گوش به زنگتر بودند. بابت همین است که زنده ماندهاند و این احساسات را برای ما به ارث گذاشتهاند. اما الان قلمرو و جان هیچکداممان نه در معرض تهدید است نه با حسادت ازش رفع شر میشود. وقتی احساس حسادت میکنم، تا سد اسمال میخواهد حمله کنم میگویم بشین سد اسمال برات چایی بیارم. الان میره..الان میره
به نظرم اعتراف به این که گاهی احساس حسادت میکنیم خودش میتواند درمان باشد. وقتی آنقدر از این موجود شرور نترسیم که در اتاقی زندانیاش کنیم او هم راه خودش را میگیرد و میرود. لازم نیست آدمهای حسودی شویم. کافیست آدمهایی باشیم که گاهی احساس حسادت میکنند. بهش معترفند و میگذارند خودش رفع و رجوع شود. حتا چرا تبدیلش نکنیم به یک بازی در شبکههای اجتماعی؟ هر کدام بگوییم به چه دلیل به کدامیک از اطرافیان حسادت میکنیم. دعوتش کنیم که بیاید از شانسهایی که آورده بگوید و او هم بگوید به کی حسادت کرده و همین طور..
6 حالا دایره کامل میشود: خانم گلستان هم مثل همه آدمیان میل دارد که موفقیتهایش را فقط حاصل تلاشش بداند. همه حرفش درست است جز تکه «فقط». آدمهای موفق در اغلب موارد باهوش و اهل تلاشند. اما جز زور بازو، قایقشان را موجهای شانس هم میراند. همان چیزی که نسیم طالب بهش میگوید قوی سیاه. موقعیتهای غیرعادی و تصادفی که سرنوشت آدمها را تغییر میدهد. خوب است که گوش به زنگ قوی سیاه باشیم. اما برای گرفتن قوی سیاه نمیشود مراسم شکار ترتیب داد. نمیشود شال و کلاه کنید و از خانه بزنید بیرون و بگید تلاش میکنم تا پدرم ابراهیم گلستان باشد و در خانهمان چند کار سهراب سپهری داشته باشیم. این نامردیست اگر به کسی بگویید با تلاش بسیار میتوانید قوی سیاه را به دست بیاورید. این آموزه همه چیز با تلاش ور تلخی دارد. این که سداسمال را به اندازه هالک گنده میکند. او آماده است بابت ( نه حتا بدشانسی) عدم رخدادن شانس خوب شما را در هم بکوبد. شاهین بخت روی شانههایتان ننشسته؟ سد اسمال مشت میکوبد. در اینستاگرام میچرخید. یکی رفته سفری که دوست داشتید بروید. سید اسمال مشت میکوبد. آها کمی هم احساس حسادت گوشهای پیدا کرده. مشت بعدی را محکمتر میکوبد. شما کوبیده به خواب میروید. شما گوشت چرخکرده این سه چرخدندهاید.
7 به نظرم خوب است آدمهای موفق یک وقتهایی بیایند از شانسهایشان هم بگویند. از جاهایی که با قوی سیاه مواجه شدند. بودن در زمان و مکان مناسب که باعث شد زندگیشان از این رو به آن رو شود. این انسانیتر و همدلانهتر است اگر در مقابل بخشهای الابختکی زندگی فروتن باشیم.
و خودمان : یک جایی بگذاریم برای بدشانسی.یک جایی برای رخ ندادن شانس خوب. یک جایی برای حسودی که بیاید و بگذرد. برای سد اسمال چایی پررنگ بریزید هورت بکشد ساکت شود.
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|