Desire knows no bounds |
Sunday, September 3, 2017
امروز با آقای یونیورس قرار داشتم. دو سال بود نیومده بود ایران. دیروز رسید ایران، زنگ زد، تلفنی با هم حرف زدیم و برای امروز قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم پیشش، گفت آی واز رایت، یور آیز آر سو سَد. گفتم نه بابا خوبم. گفت نه، همون دیروز پای تلفن از صدات فهمیدم غمگینی، الان میبینم چشمات هم به غایت غمگینه.
آخرش که داشتم میرفتم، گفت ببین، نو متر وات، هر کدوم از ما آخر شب باید پول میز شاممون رو بدیم. کسی که بدونه باید پول میز شامشو بده، یاد میگیره پول میز شامشو دربیاره. گفت تو بلدی که باید از پس چیزایی که رو میزه بربیای. لذا برمیای. گفت خب؟ گفتم خب. |
Comments:
Post a Comment
|