Desire knows no bounds |
Saturday, October 14, 2017
این روزا دارم گالری جدید و شو-روم و رزیدنسی رو فِرنیش میکنم. تو همین سه چهار ماه گذشته دو تا خونهی خالی و یه آفیس دیگه رو هم فرنیش کردهم و تقریباً میشه گفت من غلام خانههای خالی شدهام. لیترالی.
یاد روز اول خونهی دروس میفتم. تمام وسایلو داده بودم خیریه، بنایی تازه تموم شده بود و خونه مث یه مرغ فریزری، یخ و خشک و بیروح بود. ذره ذره از جون خودم تزریق کردم بهش تا اون خونه خونه شد. حالا تمام این فضاهای جدید خالی هم همین شدهن برام. جونمو دارن ذره ذره میمکن. انرژیمو ازم میگیرن و جاش هیچی نمیدن بهم. چرا. وقتی آدما میان تو فضاهای جدید، همه بهبه چهچه میکنن و وای اینجا چه خوشگله و عجب فضایی شده و الخ، من اما تو دلم پوزخند میرنم که اگه بدونین چیو تبدیل کردهم به این. داشتم میگفتم. تراکم خونههای خالی و فرنیش کردنشون باعث شده دیگه این آخریا ساختمون خالی برام حکم دیوانهساز رو داشته باشه. اکسیژن مغزمو میگیره و مضطرب و خستهم میکنه و او.سی.دی.م هر دو دقیقه یه بار الارم میده که هانی، منو تحریک نکن. امروز، حوالی ساعت پنج عصر، دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم. دیگه بیش از این طاقت خونهی خالی و ساختمون خالی و فکر کردن به چیدمان و دکوراسیون و نور و الخ رو ندارم. دلم میخواست به من چه. لذا وسط کار زدم بیرون. آقالطیف هاج و واج نگام کرد. از وسط کار یه هو رفتم دستامو شستم لباسامو عوض کردم کولهمو برداشتم بزنم بیرون. لطیف گفت چی شد؟ گفتم دیگه نمیتونم. گفت باشه برو خونه. من هستم تا شب. نگران هیچی نباش. تو راه خونه -خونه؟- یادم اومدم خونه هم خالیه. هیشکی نیست توش. یادم افتاد بچهها که سفرن. مامان هم که دو ماهه سفره. خواهرکوچیکه هم که نیست و در سفره. هیچ خونهی آدمداری سراغ نداشتم. یادمه اون قدیما وقتی فروغ از رفتن دُرسا شاکی بود و میگفت تنهایی بعد از رفتن بچهها اونقدرام جذاب نیست، فقط تعجب میکردم که مگه میشه تنها زندگی کردن و دلواپس و مواظب کسی نبودن جذاب نباشه؟ هنوز دو ماه نشده که میفهمم آره. میشه. مواظب باش چی آرزو میکنی چون ممکنه برآورده شه. حالا دلم واسه همون خونهای که وقتی خسته میرسیدم، میدیدم رو کانتر پر از لیوان کثیفه و از یه اتاق داره راک پخش میشه با صدای بلند و ازون یکی دوپسدوپس، با صدای بلندتر، تنگ شده. واسه کلکلهام با بچهها که کفشاشونو دم در نذارن که شام چی بخوریم که کی لباسای تو ماشینو پهن کنه که کی زیرسیگاریشو ول کرده تو سالن همهی خونه بوی سیگار میده که کی سالاد منو خورده. دلم واسه همه چیزایی که غرشونو میزدم تنگ شده. به سید پیغام دادم خونهای؟ گفت نه. گفتم میشه زود بیای خونه؟ گفت چشم. گفت چی شده؟ گفتم اینهمه فضای خالی دیگه داره دیوونهم میکنه. از ساعت شیش تا یک شب رو یادم نیست هیچ. یادمه که موزیک بود و یه نور کمِ نارنجی بود و سید بود که شیش هفت ساعت از یادم برد تمام ساختمونهای خالی روز رو. صبح که بیدار شدم، دیدم اتاق ترکیده، مث قدیما. دلم برای همینم تنگ شده بود. |
Comments:
Post a Comment
|