Desire knows no bounds |
Thursday, October 26, 2017
بابام زنگ زد که دارم میام خونهت، چیزی میخوای سر راه بگیرم برات؟ گفتم یه اتو و یه جاروبرقی پلیز. با جاروبرقی و اتو از راه رسید و دیدم هر دوشون طوسی مشکیان با یه خط نازک قرمز. خودش تشخیص داده بود رنگامو. مامانمم یه قابلمه خورش بادمجون فرستاده بود با سبزی خوردن با چندتا ملافهی سادهی نو. خودش تشخیص داده بود حالمو خوب میکنن اینا.
|
Comments:
Post a Comment
|