Desire knows no bounds |
Wednesday, October 4, 2017
آخرین صفحه که پرینت شد، در لپتاپو بستم تگهای مهم رو هایلایت کردم کاغذا رو گذاشتم لای پوشه مشکیه، و به پایان رسیدم. رسماً باتریم تموم شد. دیگه مغزم کار نمیکنه. دیشب ساعت ۹ شب خوابیدم و امشب گمونم ساعت ۸. صبحا بدون استثنا از ۶ صبح بیدارم و به محض خوردن صبحانه پای لپتاپم مشغول کار. نه ایمیل باز میکنم آنچنان و اینستاگرام نه هیچ جای دیگهای. کار و کاغذ و کتاب و کار. اونقدری که این دو هفته فسفر سوزوندم و مدام فکر کردم فکر کردم فکر کردم نقشه کشیدم پلان چیدم نوشتم نوشتم نوشتم، تا خود همین امشب، تا ساعت هفت و چهل دقیقهی امشب، اگه همین انرژی رو در دوران تحصیل صرف کرده بودم الان دکترای ریاضی محض داشتم. تمام فردا رو هم از صبح تا شب جلسه دارم و بعد تموم. بعد از شنبه فقط کار اجرایی. خیلی از نتیجهی ریاضتکشیدنهای یک ماه اخیرم راضیام. احساس میکنم برای اولین بار در زندگیم واقعاً دارم کار مفید میکنم.
سختترین شغل دنیا همچنان مادر بودنه، کاریه که پاز نداره مغزت و ۲۴/۷ داری بهش فکر میکنی نو متر وات که کجایی و در چه حالی. سپس؟ سپس بیزینس-اونر بودن و سپستر اونرِ بیزینسِ دوم بودن. |
Comments:
Post a Comment
|