Desire knows no bounds |
Sunday, October 15, 2017
اون شب، اون شبْ هایْ که بودیم، ساعتها داشت جزئیات سفر سانتورینی و ورشو و هالشتات و آلاچته و بروژ و پاریسمون رو با دیتیل برام تعریف میکرد و غشغش میخندید. انگار من شخص سوم باشم و انگار دارم واسه اولین بار این خاطرهها رو میشنوم.
دیشب که براش تعریف کردم، هیچْ یادش نمیومد. باورش نمیشد یعنی که وقتی هایه ممکنه اینهمه حرف بزنه. سپس کمی فکر کرد و گفت ولی تمام این حرفایی که میگی رو ممکنه زده باشم واقعاً. گفت الان هر چی فکر میکنم میبینم بهترین سکسها و سفرها و خاطرات زندگیمو با تو داشتهم. گفت لااقل در این لحظه چیز بهتری یادم نمیاد. گفت وقتی بعد از دو سال هنوز برای بار هزارم اینجوری میتونیم با هم بخوابیم و هنوز هر بار بگی دت واز د بست، یعنی ایت ایز سامتینگ. واقعنم همینه که تا حالا شاید برای بار پنجاهُم، لیترالی پنجاهم، بست سکس اِوِر داشتهم باهاش. هی هر بار فکر میکنم این دفعه دیگه بهترین بوده و باز یه وقتی مث پریشب، میبینم اوه، هنوز بهتر از اون بار هم وجود داره. همون پریشب بود اصن، که خاطرهی تمام بست سکسهایی که با هم داشتیم محو شد. بارها باهاش ارگاسم و مالتیپل ارگاسم و ارگاسمهای به توالی چند ثانیه و چند دقیقه رو تجربه کرده بودم، این بار اما بیاغراق چهل ثانیه طول کشید ات لیست. یهجورایی شبیه به مردن بود. منتظر بودم هر آن سکته کنم از فرط لذت. لیترالی. های بودم و موزیکْ عجیب بود و فضای خالیِ خونهْ عجیب بود و نور نارنجیای که از راهرو میتابید و نور نئون بنفشی که از اداره بیمهی بیرون میتابید، عجیب بود. خودمو از دستش رها کردم و غلت زدم آباژور اتاقخواب رو خاموش کردم و یه کام دیگه علف کشیدم و دستاشو بستم به هم و خودمو رها کردم، خودمو کاملاً رها کردم. بعد؟ بعد احساس کردم زمان داره کُند میگذره و موزیک داره تو یه لِوِلِ دیگه پخش میشه و داره صدای دریا میاد از دور و داره بارون میخوره رو سقف چادر و داره صدای سوختن چوب میاد تو شومینه، مث اونشب تو آلاچته، که شراب قرمز خوردیم و پنیر و بعد نفری سه شات تکیلا. اون سگه، لیلی، دراز کشیده بود پایین پامون و صاحبش اومد بهم سیگار داد و گفت چشات غرق خوشیه. اون شبم، اونجا تو اون مِیخونه، خودمو رها کرده بودم. غرق خوشی بودم. تجربهی ایندفعهی خودش هم متفاوت بود. میگفت تمام مدت ارگاسمِ من، داشته فیزیکلی انقباض و ارگاسم ماهیچههام رو تاچ میکرده. اتفاق فیزیکیای که تو بدن من داشته میفتاده رو با عصبهای بدن خودش رصد کرده. ثانیه به ثانیه. تعریف کرد که واسه اونم یکی از عجیبترین تجارب ارگاسمش بوده. گفتم چه جالب. چه خوب جایی داریم تموم میشیم. گفت اوهوم. گفت تموم که نمیشیم، مدلمون فرق میکنه. گفتم اوهوم. گفت بگیر بخواب دیگه. گفتم خب. غلت زدم از تو بغلش بیرون و آباژور رو خاموش کردم. پا شد رفت. در اتاقو بست رفت تو اتاق خودش. نصفههای شب بود، یا دیرتر، یه اپیزود از سریال چَنس رو دیده بودم، که داکتر هاوس توش بازی میکنه، و خوابم برده بود، عمیق. مثل تمام این شبهای اخیر. خوابِ خواب بودم که دیدم اومد تو تخت من. بوی ویسکی میداد. اومد زیر پتو و پیچید دورم. گفت این شبا، در اتاقت که بستهست، یاد حد فاصل هتلمون میفتم تو سانتورینی، تا بریم برسیم به ساحل. دقیقاً پیچ اون کوچههه، اونجا که از سوییتمون میومدیم بیرون از پلهها میومدیم پایین از کنار استخر با اون همه هیاهو و نور و درینک و خندهی مردم رد میشدیم میزدیم بیرون، میومدیم تو کوچهای که میره سمت دریا. میگفت هر بار یاد اون تیکه میفتم از هتل تا ساحل. اون دو سه دقیقه. اون تیکهش که همهجا تاریک و ساکت و خلوته، ماسهی خالی، اگه شب باشه که انگار بیابون، پیچ رو که رد کنی اما در کسری از ثانیه میرسی به اون کافه نارنجیه و به اون رستورانه که ماهی داشت و اونجا که میشستیم شبا لانگآیلند میخوردیم و اونجا که شراب و پنیر داشت فقط. اومد تو تختم پیچید دورم وُ گفت و گفت وُ گفت. سرشو بغل کردم خودشو جا کرد رو سینهم. تنگْ بغلم کرد و فشارم داد به خودش. مقاومتی نکردم. میدونستم فردا که بیدار شه هیچکدوم ازین حرفاش یادش نمیاد. |
Comments:
آخ ازت
Post a Comment
|