Desire knows no bounds |
Sunday, October 8, 2017
ژاپن که زندگی میکردم، عاشق پیگیری ماجراهای یاکوزاها و سردستههاشون و مدل کارشون و مرامنامههای کاستومایزشدهشون بودم. بعدنا عشقم گسترده شد و به دنبال کردن ال چاپو و کارتلهای قاچاق و الخ کشید. دوستام هروقت یه مستند از یه قاچاقچی معروف پیدا میکنن میفرستن برام. یه عمر به شوخی میگفتم که آخخخ که چه دلم میخواد این مدل مافیاطور یا کارتلطور کار کنم. خیلی برام اون هیجانه و اون مناسبات جذاب بود.
بعد؟ اینجوری شد که خیلی غافلگیرانه، در راستای یه کاری یه تلفن شد بهم، که فلان جا فلان ساعت قرار داریم. کِی تلفن شد؟ یه ساعت قبل از قرار. محل قرار؟ یه جایی هزار فرسنگ دورتر از محل کار و زندگیم. اومدم بگم نمیرسم و نمیشه و اینا، که احساس کردم سیستم اینجوریه که یا میای، یا یو ویل میس یور چنس. گفتم اوکی میام. فقط موبایلتونو بدین اگه دیرتر رسیدم بتونم پیداتون کنم. گفت تو این مرحله نمیتونی موبایل منو داشته باشی. یا رأس ساعت اونجایی یا نیستی. من؟ کَف. پروازکنان اما سه دیقه دیرتر رسیدم سر قرار. در حالیکه من داشتم در خلوت خودم از موفقیت به خود میبالیدم طرف با لحنی بسیار سرزنشگر گفت فلان جا قرار داشتیم و اینجا مثلا نیممتر اونورتره. فلان ساعت قرار داشتیم و من بیست دقیقه منتظرتم در حالی که من سه دیقه دیرتر رسیده بودم. اینا رو خیلی رباتطور و بیسیمپتی گفت، سپس یه نیمنگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین شروع کرد رفتن. من؟ کَف. شلوغترین جایی بود که تا حالا توش راه رفته بودم. اول داشتم کنارش راه میرفتم، منتها اونقد تند راه میرفت که از قدم بعد عملاً داشتم پشت سرش میدوییدم و کافی بود یه ثانیه محو فضای دور و برم شم تا به کل تو اون جمعیت گمش کنم. یه جوری هم راه میرفت که انگار اصن من با اون نیستم. و تمام مدت اون یه ربع بیست دیقهای که راه رفتیم تا برسیم به مقصد، حتا یک بار ،فقط یک بار هم محض رضای خدا سرشو برنگردوند ببینه آیا من اصن هستم یا نه. من؟ کَف. وارد اون منطقه که شدیم، همهی دور و بریها یه جوری در سکوت بهش تعظیم میکردن یا های هیتلر-طور سلام میدادن که احساس میکردم دارم پشت سر یه یاکوزای واقعی راه میرم. زیاد با کسی خوش و بش نمیکرد. همونجوری سرشو انداخته بود پایین و گاهی التفاتطور یه سری به نشانهی علیک سلام به اهالی منطقه تکون میداد و منم همچنان انگار که وجود خارجی نداشتم. من؟ اصن یه وضعی. سپس رسیدیم به جایی که سیف-زون خودش بود. اونجا شروع کرد منو مد نظر قرار دادن. با همون سرعت ده کیلومتر بر دقیقه که راه میرفتیم تمام اطلاعاتی که فکر میکرد به دردم میخوره رو با دور تند بهم داد. اینجا فلان چیزه و فلانی فلانکارهست و این و اون. من مات و مبهوت اون امبیانس اصن قادر نبودم حرفاشو فالو کنم. صرفاً از در و دیوار مسیر عکس میگرفتم و صرفاًتر سرمو تکون میدادم که یعنی خب. که بعد برم بشینم خودمو جمع و جور کنم ببینم کی به کی بوده. نیم ساعت منو گردوند تو اون منطقه و جواب سؤالامو هر بار در حد سه کلمه داد و جاها و آدمایی که لازم بود رو بهم معرفی کرد و گفت ببین، اینا چیزایی که من تو ۲۶ سال با کلی هزینه یاد گرفتم. الان بهت اصول کار رو یاد دادم. برو بگرد چیزا و آدمای مورد نیازت رو پیدا کن. هر وقت فهمیدی چی به چیه اونوقت بیا پیش من مرحلهی بعدی رو یادت بدم. بعد گفت تنها نمیترسی اینجا؟ گفتم نه. گفت به هر حال به یکی میسپرم از دور حواسش بهت باشه. خدافظ. و؟ و رفت. و منو وسط ناکجاآباد ول کرد رفت. من؟ کَف. لذا؟ لذا به نظرم هوس مافیا و کارتل و قدمهای فیلی نکنین. این یه قلم استثانائاً عینِ تو فیلماست. یههو اونچه که آرزو کرده بودی برآورده میشه و بیلیو می، از همین بدو مرحلهی پیشنیازش خیلی خوفناکه. |
Comments:
پاشیم بریم ژاپن و یاکوزا رو دنبال کنیم بلکه یه یاروییم به ما زنگ زد . ولی قول میدم آن تایم باشم و نیم متر جلوتر برم بلکه سری تکون نده واسم
تجربه ی غریبی بوده
Post a Comment
|