Desire knows no bounds |
Tuesday, October 17, 2017
میدونی چیه؟ دارم به اون روز کذایی نزدیک میشم و نمیخوام بهش فکر کنم. نمیخوام فکر کنم چیکار کردی. دلم میخواد رد شه بره و یادم نَمونه که چی بود و چی شد.
دوباره یاد اون سکانس شیملس میفتم. اونجا که فرانک، مست و بیفکر اومد خوابید رو ماکتی که اون دختره ماهها برای ساختنش زحمت کشیده بود. میدونم که یه خونهی مقوایی بیاهمیته، اما باید سریالو دیده باشی تا بفهمی عمق ماجرا رو. باید جای من باشی تا بگیری چی میگم. چه حتا دلم نمیخواد ازت بد بگم. |
Comments:
Post a Comment
|