Desire knows no bounds |
Friday, November 3, 2017 ... «میگذشت. نمیتوانستم جلوی گذشتنش را بگیرم. میگذشت و کارش را میکرد، تراشیدن، ساییدن، آنقدر چاقو را توی زخم چرخاندن که تمام خونها بریزد و بعدش زخمت همان پوستت شود، از شکل افتاده، اما بازگشته. در تک به تک روزها میگذشت و من گذشتنش را میدیدم و نمیتوانستم جلویش را بگیرم. میگذشت و نمیدانستم آخرش چی ازم میماند، چی ازمان میماند. اولها محکم چسبیده بودم و درد کندن بیشتر بود. بعدها دستم خسته شدم و نگاهم خستهتر شد و دیگر ندیدم و نفهمیدم چیها از دست میرفت و اگر هم میفهمیدم، عذابش کمتر بود. در سکوتتر بود. اما مثل مستی از سرت میپرید و خماریاش میشد تلخی به یاد آوردن چیزی که برای فراموشیاش، و باز از یاد نبردنش، زیاد و جانفرسا جنگیدی.» Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|