Desire knows no bounds |
Friday, November 3, 2017
طی اتفاقات دو ماه اخیر و طی پروسهی مریضیم، ده کیلو وزن کم کردم. چند روز پیش نصاب پروجکشن اومده بود پروجکشن رو تنظیم کنه، سرش رو برگردوند طرف من ازم یه سوال بپرسه، دید اشکام داره میاد پایین. گفت خانوم گریه نداره که، الان سه سوت درستش میکنم. دیدم بهتره براش توضیح ندم به خاطر پروجکشن دارم گریه نمیکنم. توضیح ندادم هم. خلاصه دیدم دو ماهه درست حسابی چیزی نمیخورم و دو ماهه اشکام دارن بند نمیان و دو ماهه تو بیمارستان و مطب دکتر و هر اتاق انتظار دیگهای حتا یه نفرو هم ندیدهم کتاب دستش باشه، لذا زنگ زدم به تراپیستم گفتم دیگه اشکام بند نمیان، یه وقت اورژانس میخوام. تراپیستم ازوناست که اولین وقتش چهار ماه دیگهست، اما فردا صبحش منشیش زنگ زد گفت امروز ساعت یک بیا. بیدار شدم دوش گرفتم و در حالی که اشکام بند نمیومدن رفتم پیشش. میدونستم چیا ممکنه بهم بگه. همونا رو هم گفت. بهش گفتم قرص بده. نداد. گفتم برم سفر؟ اجازه نداد. گفتم دکتر میدونستم بیام پیشتون ضایعم میکنین. گفت رفتی بعد از یک سال و نیم اومدی، حالا انتظار داری تشویقت هم کنم؟ گفتم خودتون گفتین خوبی دیگه نیا. گفت یه ایمیل میتونستی بزنی وسط اون سفرهای رنگ و وارنگت، که فلانی من حالم خوبه، دمت گرم، دمم گرم؛ نمیتونستی؟
اعتراف میکنم هرگز و هرگز و هرگز این یه قلم کار به ذهنم خطور نکرده بود. دیدم تراپیستم هم یهجورایی ازم شاکیه. حالا خیلی لفافه و در مدل خودش؛ ولی شاکیه. به قول فرزندانم که روزی سه بار به خاطر استفاده ازین اصطلاح تقبیحشون میکنم، «پشمام ریخت»:| تراپیستم خداست. یه آدم مسلط خونسرد باهوش، که حتا آگاهانه حاضری بهش اجازه بدی حرفایی رو بهت بزنه که بلدی اما بازم لازم داری بشنویش. بابت همهچی از روم رد شد. با چشم گریان رفتم پیشش، با لب خندان اومدم بیرون. دنیا یه هو برام دوباره ساده و معمولی شد. برنگشتم خونه. دلم خواست برم موهامو کوتاه کوتاه کنم. یه سانتی. قاعدتا باید میرفتم پیش فرزانه که سالهاست موهامو پیشش کوتاه میکنم و بهش اعتماد کامل دارم. پیش فرزانه نرفتم اما. رفتم پیش فرانک، که دو روز پیش نگار بهم معرفی کرده بود. فرداش نگار تکست داده بود که آیدا برو پیش فرانک حتما، حالتخوب میشه. رفتم نشستم تو آرایشگاهه. آرایشگاهه اصلا مدل من نبود. همه هم یهجوری نگام میکردن که معلوم بود آدمِ اون فضا نیستم. سعی کردم از بین دخترای رنگ و وارنگ، حدس بزنم فرانک کدومه. دیدم یکی با تیغ داره کوپ میکنه. با خودم گفتم خودشه. یه ربعی نشستم دستشو نگاه کردم. از جوری که قیچی و تیغ رو میگرفت بهش اعتماد کردم. معلوم بود کار خودشو بلده. رفتم جلو گفتم اومدم موهامو از ته بزنم. گفت موهای الانت هم خیلی خوشگلهها. گفتم حالم اما بده. گفت اوهوم، معلومه. بسپار به من. درستش میکنیم. طی دو ماه اخیر ده کیلو وزن کم کردهم و موهامم از ته زدهم، شدهم عین دختر مدرسهایا. دیروز چکهام تموم شده بود رفتم درخواست دستهچک جدید بدم، رئیس بانک نه تنها قیافهمو نشناخت، که چند بار سن و شغلمو چک کرد ببینه چرا یه بچه مدرسهای باید دستهچک داشته باشه. حالم اما بازنشستهست. بازنشستهست و صبحا زود بیدار میشه و شبا زود میخوابه و یه کولهپشتی انداخته پشتش داره توریستطور خیابونا رو نگاه میکنه و هیچ حس خاصی نداره، خیلی امام-طور. |
Comments:
سبا شش می خوابم صبا سه و ده دقیقه بیدار می شم. همه رختشویی های عالم در دلم روشن می شه.
Post a Comment
|