Desire knows no bounds |
Sunday, November 5, 2017 بطری سبزم از آب خالی بود و جای چنگ باجو روی مچ دستم میسوخت، بطری را از غصه دیروزم پر کردم توی یخچال گذاشتمش تا حسابی خنک شود. حقیقتش من جایی برای غصه خوردن مدام امضا دادهام چون به هر حال عزاداری راحتتر و قابل دسترستر از باقی قضایاست. من حتی توی اتوبوس در حالی که به پای دختر جلویی نگاه میکنم غصه میخورم چون کفش تختش بلخره دهن کمرش را سرویس خواهد کرد. دیروز وقتی پیرمرد توی ایستگاه برایم تعریف کرد سی سال است هر روز ده تا کار خوب میکند و در تمام سالهایی که توی اداره درمان و وزارت بهداشت و بیمارستان فلان بوده حتی یک نفر هم نبوده که او در حقش بدی کند چشمانم از غصه برق زد، بعد برایم ماجرای عاشقانه پسرش را که به بنبست عجیبی خورده بود تعریف کرد و گفت از حساب کارهای خوب سیسالهاش کارت کشیده و باعث معجزهای توی آن ماجرا شده. آنجا دیگر از شدت غصه برای پیرمردی که توی ایستگاه اتوبوس با دستان لرزان و روزنامههای پیرمردیاش داستانهای بامزه میگوید چشمانم پر از اشک شد و در حالی که پی اتوبوس تازه رسیده میدویدم فریاد زدم برای من هم دعا کن و او گفت پس تو هم به این راه بیا و ده تا کار خوب هر روزهات را انجام بده. وقتی سوار اتوبوس شدم دیگر قلبم مثل قبل نمیتپید و حجم بزرگی از اکسیژن یک جایی توی رگهایم منتظر بود تا با طوفانی از هیجان فواره بزند توی قلبم و از چشمانم به جای اشک خون ببارد. توی راه از سبزی فروش جلوی سازمان سبزی خریدم و هربار که خواستم پولش را بدهم گفت دوتا بیشتر بردار که بشه انقدر، آخریندسته ترخون را برداشتم و دو هزارتومنی پر سر و صدایی را به فروشنده دادم و غصه جدیدم را مثل رسید برداشت پول توی جیب بغل کیفم فرو کردم . وقتی رسیدم خانه هفتهی دومی بود که پنجشنبه بود و رامین توی خانه با ناهار منتظرم نبود، غصههایم که دیگر توی بطریهای کوچک و قابل دسترسی همه جا بودند تا یکیشان را بردارم و سر بکشم و اشکم راه بیفتد از چشمم افتاده بودند، باید استراحت میکردم، برای غصه خوردن شبانهام باید حتما استراحت میکردم. همین که چشمانم گرم شد و پشت پلکهایم نارنجی کمرنگی شد که به خاکستری میرفت تمام بطریهای کوچک پر از غصه و رسیدهای مچاله شدهی جیب بغل کیفم و خطهای ناتمام و لرزان طراحیهای غمگینم طی اقدامی دستهجمعی خودشان را بالای سرم رساندند و همزمان توی سرم خورد شدند و تکههاشان به پرواز درآمدند. از خواب نرفتهام با گریهای که دیگر اشکی نداشت و خون بیرنگی بود که از لابهلای عضلات صورتم به بیرون میپاشید از خواب پریدم و دهن کج شده و موهای وز شدهام را توی آینه نگاه کردم و از این که دیگر خودم دارم تبدیل به مجسمه تمام قد غصه میشوم به خودم بالیدم و بار دیگر به رختخواب برگشتم برای ادامهی مسیر. زمان برای غصه خوردن و اندوه کش میآمد و صدایی از گلویم بیرون نمیآمد، هیچ کس عجلهای نداشت، من بیحرکت و شل و ول خودم را به تخت با اندوه بیپایانم میخ کرده بودم و نور عصرانه پاییزی دست و پایش را از میان برگهای آمادهی جدایی جمع میکرد و سایهی خاکستری اندوه ِ تمام چیزهایی که میشناسمشان، آرام آرام توی سبد جورابهای پشت کمد هم نفوذ میکرد، میان این تیرگی تمام نشدنی دندانهای سفیدی هم بودند میان لبهای نارنجی براق که توی هوا میچرخیدند و خندههای بیصدای زنندهشان بعد از این که چشمانم را میزد تکههای ریز و ناپیدای اندوه را هم توی هوا روشن و قابل رویت میکرد و جهان پیش رویم را هزار برابر غمگینتر از چیزی که بود پشت پلکهایم جا میگذاشت. صبح وقتی از خواب بیدار شدم از بیصدایی و آرامش سرم فهمیدم فرآیند تکاملم به سرانجام رسید و حالا دیگر خودم منبع لایتناهی اندوهم. مجسمهی غصه ای که صاف صاف لابهلای دیوارهای سفید خانهای پرنور راه میرود و با هر نگاه و بازدمش خاکستر غصههای خوردهاش را به همه چیز میپاشد. دیگر چیزی برای غصه خوردن وجود ندارد چون زبانم از تکههای غصه و اندوه ساخته شدهاند و نگاهم ادامهی کشدار رنجیست از کف کفش دختر توی اتوبوس و روزنامههای پهن شده پیرمرد توی ایستگاه و یک دسته ترخون روی چرخدستی. Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|