Desire knows no bounds |
Saturday, December 9, 2017
دیروز عصر عکس یه گیلاس شراب گذاشتم تو اینستا. تازه اومده بودم خونه و یه گیلاس شراب ریخته بودم واسه خودم نشسته بودم دم شومینه. عکس گرفتم گذاشتم تو اینستا. یه ساعت بعد سه تا آدم مختلف با سه تا پیغام دایرکت مختلف اومدن پیشمون. نشستیم به شراب و پنیر و شکلات و هنسی و از فیلم حرف زدیم و از سریال و از کتاب تا عکس و تا عکاسی.
یکی از مهمونام عکاس بود. براش تعریف کردم که دلم میخواست تولد هیژده سالگی دخترم، یه عکاس حرفهای، از صبح تا شب بره دنبالش، حال و هوای واقعی روزش رو عکاسی کنه. از صبح که خوابه هنوز، از دیتیلهای مختلف تو اتاقش، از صبحانهای که میخوره و موهاشو که داره خشک میکنه گرفته تا دانشگاه و کافه تا حتا مثلا بیاد گالری پیش من. هر کاری که میکنه هر کجا که میره، یه روز کامل، از صبح تا شب. گفتم فک کن چه آلبومی چه خاطرهای بشه براش. تعریف کردم یه دوست عکاس دیگهم که چند وقت پیشا ازم عکاسی کرده بود از این ایدهم خیلی استقبال کرد و پیشنهاد داد روز تولد دخترک همین پروژه رو کار کنه. تعریف کردم که پیغام دوست عکاسم رو فوروارد کرده بودم واسه دخترک، یه عالمه استیکر فرستاده بود با عبارت کذایی «پشمااااااااام» و «لاااااااو یو مام». امروز، مهمون دیشبم پیغام داد که منم دلم میخواد یه روز معمولی از زندگی دخترکت رو عکاسی کنم. عکاس اول اسم پروژه رو نوشته I'm 21. عکاس دوم اسم پروژه رو گذاشته An Ordinary Day. فک کردم یادم بیاد مامانم تا حالا چه کادوهایی بهم داده واسه تولدم. چیز خاصی یادم نیومد. پیغامهای عکاس دوم رو هم فوروارد کردم برای دخترک. در جواب نوشت کِی هستی بیام پیشت؟ ژوژمان دارم باید بهم کمک کنی واسه مشقام. |
Comments:
Post a Comment
|