Desire knows no bounds |
Saturday, December 23, 2017
«دیشب از نیمه گذشته بود»- این به خاطر ادبیات است: ژان ژیونو از خواندن یکی از کتابهای کیپلین در نوجوانی گفته بود که او را به ادبیات کشانده. یک جمله از کتاب. جملهای ساده که به او اطمینان این را داده بود که او هم میتواند نویسنده شود: « ساعت هفت بود، شبی خیلی گرم بر تپهی سنوئه».
من خیلی ژیونو خواندهام. کسی برایم خوانده است. صد شب یا هزارشب، نمیدانم. گاهی اوائل قصه به خواب رفتهام، گاهی در نیمه قرائت. از او حالا عطری مانده است. و از خواننده صدایی. عجالتا با شما میگویم که ژیونو خیلی بزرگ است. طبیعت جایی که زندگی کرده زمین و زمینه رمانهایش است. طیبعت جایی را که زندگی کرده میشناسم. اگر چه که خیلی بعد از او به آن طبیعت پا گذاشتهام. وقتی که آنقدر که زمان او طبیعی نبوده. جاده و راه آهن کشیده شده و ژیونو این همه را مبتذل یافته. قبل از یافتن میدانسته.
کتابی که چند روز پیش از کتابفروش خریدم،- کتابفروش با کتابفروشی فرق دارد- کتابفروش، فروشنده نیست. کارمند نیست. صاحب مغازه است. صاحب کتابهای خوانده و نخوانده. نو و کهنه. در مغازه کتابفروش شما کتابی پیدا میکنید که در سالهایی که در طبیعت ژیونو هنوز جادهای کشیده نشده بوده، چاپ شده. شما گاهی در برابر کتابی میایستید. تا به حال در برابر کتابی ایستادهاید؟ من در مغازه کتابفروش در برابر کتاب شعری میایستم و نخستین پرسشم این است: چه کسی از کتاب شعر جدا میشود؟ این کتاب قبل از کتابفروش از آن که بوده است؟ گاهی حاشیهای بر کتابی نوشته شده. یک بار از کتابفروش سراغ کتابی را گرفتم، گفت با امضای نویسنده میخواهی یا بیامضای نویسنده؟ بی امضایش ارزانتر بود. با این حال این سیالیت کتاب خوب است. این دست به دست شدن. این رفتن و آمدن. من کتابهایی را با صدای بلند خواندهام.
بعد از انقلاب، با انقلاب نه تنها طبقات، بلکه چیزها، اجناس هم، زیرو میشد. اشیایی به رو میشد که ما هیچوقت ندیده بودیم. چون هیچوقت یه خانه صاحب اجناس نرفته بودیم. عدهای میخواستند بروند و چیزهاشان را حراج میکردند. اشیا از خانهای به خانه دیگر میرفتند. انقلاب سیر وراثت را دگرگون میکند. اگر همه چیز همانکه بود میماند، چیزها به وارثین میرسید. و به وارثینِ وارثین. مانند نامها، نامهای بزرگ. همهچیز باید زیرو رو شود تا چیزی زیرو رو نشود. نظم بعد از بینظمی، اشیا را به خانه میبرد. خانههای دیگر و وارثینی دیگر. جای خانهها و وارثین زیرو رو میشود. چنین شد که من صاحب آینه شدم. آینهای قدی. سنگی. قصه آن آینه را باری دیگر باید بنویسم. قصه آن آینه، از بعد از انقلاب آغاز میشود. قبلش را من نمیدانم. قصه آن آینه، اما در میان مردمان قبل از انقلاب میگذرد. مردمانی که نمیدانند روزگارشان سپری شده مگر خود را با زمانهشان وفق دهند. شخصیت اصلی قصه اینه قدی این دنیا را ترک کرده است. و من هنوز که هنوز است نمیدانم چگونه آینهاش را ترک کرده است. آینهاش را که آینهاش نبوده. صاحب شده. دزدیهایی هستند که دزدی نامشان نمیدهند. کسی محکومشان نمیکند. نه اخلاق، نه دین و نه قانون. در میان میگذرد. در اندرون. و اندرونیها میترسند نام دزدی به دزدی بدهند. چون آنوقت باید یکدیگر را ترک کنند.
اندرونیها از هم بیزار هم که باشند بیهم نمیتوانند به سر کنند. بیهم نه، بیاندرون. اندرون مهمتر است. چیزی است که از اجزای خودش ساخته میشود. اندرون چیزیست که شما را از برون محافظت میکند. نه تنها از باد و باران و سوز و سرما. اندرون شما را میپوشاند، تقصیرات شما را هم میپوشاند. در اندرون قانون اصلی، قانون اندرون است. قانون حفظ اندرون که حفظ اندرونیهاست.
شب از نیمه گذشته بود که به سین گفتم: بچه که بودم، چیزهایی نبود. نامشان نبود. سین گفت چیزهایی هست که نامشان نباشد؟ توبی ناتان گفته بود که در افریقا چیزی به نام افسردگی وجود ندارد. از او خواسته بودند وجود افسردگی در افریقا را ضامن شود تا داروفروشان بتوانند داروهای ضد افسردگی در افریقا بفروشند. توبی ناتان ضامن نشده بود. حالا شاید افسردگی به افریقا هم رفته باشد. اول نامش بعد خودش.
کتابی که چند روز پیش از کتابفروش خریدم کتابی از ژان ژیونوست. میلاد اودیسه نام دارد.
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|