Desire knows no bounds |
Saturday, December 9, 2017
سید میگه من فقط یه «بادی»ام، یه کلیت، یه حجم خالی، یه سری وسایل، بیکه جهت خاصی. تو که اما میای تو زندگیم، روح میدمی انگار به همهچی. اون کلیت یخ و بیروح، دچار کلی دیتیلهای دلپذیر میشه. اون حجم خالی، سر و شکل پیدا میکنه، سمت و سو میگیره، جوندار میشه، سرشار از زندگی میشه.
میگه تو با خودت روح و انرژی و پشن میاری تو این خونه، تو این زندگی. من؟ من اما یه خونهبهدوشم با یه کولهی پارچهای رو شونههام، پر از روح و انرژی و پشن و شور زندگی و دیتیل و چیدمان و سلیقه و ازینجور مزخرفا، که مث سانتا از لولهبخاری میرم تو زندگی آدما، زندگیشونو میچینم رنگ میزنم سرحال و هیجانانگیزشون میکنم، آخر شب اما تو تاریکی و سرما وایستادهم پشت پنجره منتظرم گوزنم بیاد دنبالم برگردم تو لونهم. لونهای که دیگه حتا نمیدونم کجاست. که آدرس مشخصی نداره. با کولهای خالی از انرژی و خالی از امید و خالی از پشن و خالی از زندگی. من؟ یه شعبدهبازم که تو جعبهی خالی شعبدهبازیم زندگی میکنم. که دیگه به شعبده اعتقادی ندارم. هیچوقت اینهمه احتیاج به «امنیت» نداشتهم که این روزا. |
Comments:
Post a Comment
|