Desire knows no bounds |
Friday, February 2, 2018
اون سالهای اولی که محل کارمو آورده بودم مرکز شهر، هنوز زیاد گالری نبود تو منطقه شیش و هنوز اهالی محله و مغازهدارها به لباسپوشیدنِ به قول خودشون «شما هنریها» عادت نداشتن. اولا لباسای بلند و گشاد و آزاد رنگی میپوشیدم. اهالی محل چپچپ نگام میکردن. یاد مالنا میفتادم همهش. عادت نداشتن به چیزی به جز مانتو شلوار و روسری. بعدتر موهامو از ته زدم و استایلم شد شلوار شیشجیب و یقهاسکی و اورکت و کلاه. طی دو سالی که موهامو از ته میزدم یه بار هم شال سرم نکردم حتا. آقای شیرینیفروشی نوبل هر بار بهم میگفت ایول، هنوز تو رو نگرفتهن؟ هنوز و تا حالا منو نگرفته بودن. بعد از اون هم تمام اوقات طی سفرهای داخلی، تو شهر از خونه تا سوپر و تا سر کوچه، تو ماشین، و تمام اوقاتی که سر کارم چیزی سرم نمیکنم.
ماجرای دختران خیابان انقلاب رو که دیدم اما، مثل این بود که شجاعتر شده باشم. الان موهام کوتاهه و طوسی-نقرهای. قرار بود صبح بریم لالهزار و سپس منوچهری و ظهیرالاسلام و الخ. کلی کار داشتیم پایین شهر. یه شلوار شیشجیب مشکی پوشیدم با یه کتونی و یه یقهاسکی مشکی و یه کاپشن مشکی گرم و کوتاه. کوتاه که یعنی معمولی. معمولی یعنی در ارتفاع طبیعی کاپشن، در ارتفاعی که به هیچ شکلی نمیشد جای مانتو قالبش کرد. یه شال مشکی هم بستم دور گردنم و وایستادم دم در. پولانسکی گفت با اسنپ میریم؟ گفتم با تاکسی بریم. گفت با تاکسی میریم. اومدیم تو ایرانشهر سوار تاکسی شدیم راه افتادیم. فردوسی پیاده شدیم و تا بره از اون طرف خیابون از بانک پول بگیره، من وایستادم لب جوب، بَرِ انقلاب. مردم نگاهم میکردن، اما نه با تعجب. دو سه نفر هم عکس گرفتن ازم. پولانسکی اومد راه افتادیم پیاده سمت لالهزار. سر راه سمبوسه خریدیم و نون خرمایی. پول رو که دادم به آقای پیراشکیفروش، خیلی گرم و مهربون و بالبخند گفت دمتون گرم. ما رو نمیگفت طبعا. دختران خیابان انقلاب رو میگفت. گفتم دم شمام گرم. پولانسکی گفت بریم مینیون یه قهوه بخوریم بعد بریم؟ گفتم بریم. تو راه مینیون بر خیابون دو تا دختر از روبرو داشتن میومدن، با انگشت بهم ایول نشون دادن. بهشون چشمک زدم وقتی داشتیم از کنار هم رد میشدیم. تو کافه، نشستیم پشت کانتر. دو تا اسپرسو سفارش دادیم با دو تا مارسپان. هیشکی بهم نگفت لطفا شالتونو سرتون کنین. قهوه خوردیم با مارسپان و راه افتادیم سمت منوچهری. چندتا مغازه و پاساژ قدیمی و ژاندارک و بوم و قلم و رنگ. بعضیا ته پاساژ قدیمیا بر و بر نگام میکردن. تو خیابون اما خیلی نه. مث همیشه بود نگاهها. پیچیدیم تو لالهزار. تو مغازههای مختلف رفتم و خریدامو کردم. یه نفر هم حتا تذکر حجاب نداد. طبق روال همیشه، سر راه رفتیم تو کلاهفروشیه، چند مدل کلاه امتحان کردیم، اومدیم بیرون. گشنهم بود. رفتیم دو قدم پایینتر ساندویچفروشیه، سوپ خوردیم و همبرگر با نون دراز و سوسیسپنیر و نوشابه شیشهای قدیمی. آدمای مختلف نشسته بودن بعضیاشون سوپ میخوردن، بعضیاشون نون و لوبیا، بعضیام ساندویچ. هیشکی معذب نشد از بودن من اونجا. یه عده بهم لبخند زدن. آقای مغازهای هم هیچ تذکری بهم نداد. نشستیم غذا خوردیم برگشتیم ژاندارک بومها و رنگامون رو گرفتیم یه آژانس گرفتیم برگشتیم خونه. پیاده شدیم آقای آژانس هم پیاده شد کمکمون کرد بومها رو پیاده کنیم در خونه رو باز کردیم رفتیم تو. درو پشت سرم بستم قیافهمو تو شیشهی رفلکس در برانداز کردم. یه خرده موهامو مرتب کردم پشت سر پولانسکی که خریدا دستش بود بوم به دست از پلهها رفتم بالا. پولانسکی یه کلمه هم حرف نزده بود که آیا داری به هوای ماجرای دختران خیابان انقلاب شالتو سرت نمیکنی؟ از صبح ساعت ده رفته بودم بیرون، تا چهار بعد از ظهر، مرکز شهر، با یه کاپشن شلوار و یه کتونی و یه شال گردن دور گردنم، هیشکی واکنش عجیبی بهم نشون نداده بود و برگشته بودم خونه و احساس میکردم دنیا رو فتح کردهم. از معدود وقتاییه بعد از راهپیمایی سکوتِ ۲۵ خرداد، که خیال میکنم میشه دنیا رو عوض کرد. ولو به قدر چند سانت. |
برگ گل سرخ را باد کجا میبرد؟
تغییرات ماندگار همینطوری هستند... آرام آرام حس دیگرگون بودن را چنان القاء می کنند که کمتر کسی یادش می آید از کدام نقطه شروع ماجرا کلید خوده است!
همان 25 خرداد زیبا؛ هنوز دارد به آرامی ریشه هایش را در گسلهای تحکم های پوسیده می دواند!
:* :* :*