Monday, February 12, 2018
پولانسکی
کار زیاد خستهم کرده بود. بعدْ این کار جدیده اینجوریه که تا وقتی تهران باشی و توی دفترت باشی و پای کامپیوتر باشی، روز و شب و وقت و بیوقت نمیشناسه. کرمش که باشه، مدام سرِ کاری. لذا مدام سر کار بودم این چند ماه. حالا نوزاد رو بزرگ کردهم و به زعم خودم رسوندهمش به مرحلهی مهدکودک. به مرحلهی شو-روم.
(راستی، به یه آدم علاقمند به هیتو نیازمندیم برای شو-روم. اگه مایلید وارد خانوادهی هیتو بشین، ایمیل بزنین بهم: carpediem1@gmail.com)
داشتم میگفتم، نوزاد رو به دنیا آوردم بیکه وقت داشته باشم دوران استراحت و نقاهت بعد از زایمان رو طی کنم. خسته بودم از کار زیاد و تازه چیدمان و دکور شوروم هیتو تموم شده بود و چارزانو نشسته بودم کف زمین، میچرخیدم تو اینستاگرام. استوری دوستمونو لایک کردم، شراب بود و اسپاگتی و دریا و بارون. نوشتم براش خوششششبهحالتون. زنگ زد بهم که آب دستته بذار زمین بیا چالوس. گفتم سیریسلی؟؟ گفت بیشک. آب دستم بود گذاشتم زمین و به پولانسکی پیغام دادم ظهر میریم شمال به نظرت؟ جواب داد اوهوم. تا یه ساعت بعد حین چیدمان هیتو داشتم قرارای تا آخر هفته و اول هفتهی بعدم رو جابهجا میکردم. رفتم بالا دو دست کاپشنشلوار ورزشی گرم و نرم و دو تا تیشرت برداشتم گذاشتم تو کوله، با دو سه تا دفتر و یه کتاب، و یه ساعت بعدش تو جاده بودیم، اول جادهی چالوس.
میگن آدما رو تو سفر بشناس. غالبا آدما رو تو سفر میشناسم. تو سفر و تو سکس و تو سکس حین سفر. اگه همون روزای اول آشنایی، آدما برن سفر و بخوابن با هم، دیگه اینهمه انرژی بیهوده مصرف نمیشه. اینهمه بیخودی واسه خودمون ماکتهای مقوایی نمیسازیم. همون اول راه دستت میاد با کی و با چی طرفی. میفهمی آدمه رو میخوای، خواهی خواست، یا نه. حالا، همین حالا که دارم اینا رو مینویسم، یاد اون سفر عید میفتم، سفری که قبلش، قبل از اینکه سوار شیم بریم سمت فرودگاه، داشتیم کنسلش میکردیم و سالتحویلای که تو جادهی قم به سمت فرودگاه در سکوت و بداخلاقی سر کردیم و منای که دم گیت پرواز، به مامور کنترل بلیت گفتم میتونم چمدونمو پس بگیرم؟ گفت برای چی؟ گفتم دلم نمیخواد برم این سفرو. گفت کجا داری میری؟ گفتم اتریش. با چشمان متعجب جوری نگام کرد که یعنی خوشی زده زیر دلتها. بعدتر، چند روز بعد، وقتی لب اون رودخونهی زیبا و بینظیر داشتم چمدون میبستم و مطمئن نبودم کی و با چه پروازی برمیگردم ایران، باید یاد این جمله میفتادم که آدما رو تو سفر بشناس. رفتار آدما حین سفر دموی کوچیکی از رفتارشون در طول زندگیه و اینکه کی چه وقتی و کجا و به چه بهانهای پشتت رو یههو خالی میکنه و نظرش رو ۱۸۰درجه عوض میکنه رو میشه تو همون سفرهای اول فهمید. دوباره؟ یاد سفر آتن میفتم و آدمی که همون روز اول نظرش رو ۱۸۰درجه عوض کرد و دو روز بعد دوباره با یه نظر عوضشدهی دیگه اومد سانتورینی ملحق شد بهم. آدمهای نابالغای که به زعم خودشون سالها زندگی کرده بودن بیکه پخته و بزرگ شده باشن.
یادمه همون اوایل، چند ماه پیش، مرد بهم پیغام داده بود شب چیکارهای؟ جواب داده بودم دارم میرم پاریس، پرواز دارم. پرسیده بود پروازت ساعت چنده؟ جواب داده بودم دویصبح. جوابتر داده بود یازده میام دنبالت برسونمت فرودگاه. دو سه جمله با هم حرف زده بودیم و لحنش و اپروچش بهقدری طبیعی و صمیمی و دنیادیده بود که همونجا با خودم فکر کرده بودم دتس هیم. فکر کرده بودم کاش باهاش دوست میشدم و اون شب حتا در مخیلهم هم نمیگنجید که الان با همون آدم رفته باشم تو رابطه.
مرد، آروم و خونسرد و نرم و مهربونه. ساپورتیوه. کاری به کارم نداره و حضورش سبُکه، درست همونقدر که باید. اسباب سفرش یه ترولی کوچیکه و یه کیف دوربین. رانندگیش معقوله و وقتهای سرعت، جسور و مطمئن و بااعتمادبهنفس میرونه و تمام وسایل لازم جهت سفرهای یههویی رو تو ماشین آماده داره؛ پخته. پای مقصد که میاد وسط، برای رسیدن عجلهی خاصی نداره و طی تمام ترافیکهای جهان معتقده «گپ میزنیم عوضش».
اولین بار گفته بود میای عکس بگیرم ازت؟ موی کوتاه نقرهای میخوام. جواب داده بودم «پایه». تعجب کرده بود و حال کرده بود از سرعت و مدل جواب دادنم به یه غریبه. غریبه بود اونوقتا. نمیشناختمش هیچ. فقط در حد اینستاگرام. بعد از یه ماه قرارمونو هی جابهجا کردن، بالاخره رفته بودم پیشش عکس بگیره ازم، بعدنا گفت برام که چه از همون ده دقیقهی اول گرفتار شده بود. حالا داشتیم میرفتیم چالوس با هم، کاری که تا حالا با هیچکدوم از پارتنرهام نکردهم، که ببرمشون مهمونی، تو یه محفل آرت-بیس، اونم سفر-طور و به یه شهر دیگه، اونم با خیال راحت بیکه دغدغهی حواشی رو داشته باشم. پیغام دادم میریم شمال به نظرت؟ جواب داد اوهوم. با «پایه»ترین و شبیهترین آدم به خودم تو جاده بودم لذا. بیکه دغدغهی خاصی.
فکر کردم چه مهمترین ویژگی مرد همین بیحاشیه بودنشه. همین که با خیال راحت میتونم همهجا ببرمش و هرجایی باهاش برم و خیالم راحت باشه که مچوره و رفتارش معقوله و لازم نیست نگران باشم. لازم نیست حواسم باشه. حواسش بهم هست. با مرد نگران نیستم. نگران هیچی نیستم و حتا حضورش باعث شده نگرانیهای قبلیم هم از بین بره. حاشیه نداره و حرف و حدیث نداره و اینسکیور نیست و دنبال تفسیر حرفا و رفتارهای من نیست. به همینی که هستم و بهش گفتهم اکتفا کرده و اقتدا کرده و براش بسام. لازم نیست چیزی رو بهش ثابت کنم. پخته.
مهمونیبازیها و گالریگردیهای چالوس که تموم شد، زدیم بیرون و روندیم به سمت رشت. گفتم رشت؟! گفت از تهران اومدیم بیرون اخلاقت بهترشده، لذا برنمیگردیم. گفت میخوام ببرمت تو مه. گفتم خب. مرد، خوشحاله از اینکه من نرم و آرومم، پایه و خوشسفر و خوشاخلاقم، بدغذا و بداخلاق و بدقلق نیستم و همهچیز با من آسونه. من؟ خوشحالم ازینکه مرد آروم و نرم و پایه و خوشسفر و خوشاخلاق و خوشقلق و بیاداست، همینیه که هست، امن و آنست و آدمْبزرگ؛ پخته.
هوا تاریک شده بود که تو سربالاییِ یه جنگل تاریک، رسیدیم به یه کلبهی چوبی. یه کلبهی چوبی کوچیک دوطبقه. تو تاریکی شب، چیزی از طبیعت دور و بر معلوم نبود. کلبههه اما تمیز و گرم و نقلی بود. یه طرف ویوی دشت داشت، یه طرف ویوی جنگل. مرد گفت صبح که چشماتو باز کنی، ابرا موازی دماغت از پنجرهی اتاقخواب معلومن. اگه بلند شی از جات، انگار رو ابرا وایستادی. لبخند زدم. یاد اولین صبحی افتادم که تو موندسی از خواب بیدار شدم؛ تو اون اتاقخواب بزرگ و چوبی و رویایی، لب دریاچه و ابرا موازی دماغم، تنها.
با صدای غازها و خروسها بیدار شدم. غلت زدم به پهلو. ابرا موازی دماغم بودن. به همین پایینی. موازی تخت، لب پنجره. مرد داشت صبحانه درست میکرد. نیمرو با کره، سرشیر و عسل و پنیر محلی و مربا و نونبربری داغ و چای تازهدم. سرشو از تو تراس کرد تو و صدام زد. یه جوری صدام زد که همیشه الفی رو صدا میکنه. یه جوری مواظبمه که همیشه مواظب الفیه. مرد گربه داره و مراقب بودن بلده و آدمبزرگ بودن بلده. دلم نمیخواد برگردم شهر. باهاش رو ابرام.
|