Desire knows no bounds |
Thursday, May 17, 2018
ماکارونی پخته بودم. اسپاگتی نهها، ماکارونی. ماکارونی دمکردنی پُرمَلات و پُررُب، با تهدیگ سیبزمینی و سالاد گوجهخیار با لیموی تازه. البته سالادو پولانسکی درست کرد چون من سر کار بودم ولی عوضش ماکارونی واقعی پخته بودم و قرار شد کارم که تموم شد بیام با هم شام بخوریم. اومدم خونه دیدم سالاد داریم با لیموی تازه و جین تونیک داریم با یخ فراوون و لیموی تازه و سیزن دوی سریال افر. فک کنم ازینرو سریال آورده بود با خودش، چون شب قبل حین اینکه داشتیم شام جوجه و بال و ودکا میخوردیم من تمام کلاس رانسیر صالح نجفی رو براش تعریف کردم که به نظرم اندکی حوصلهشو سر برده بود چون امشب قبل ازینکه شام رو بکشم بساط سریال رو مهیا کرد. البته باید اعلام کنم ماجرای کلاس رانسیر رو برای شما هم تعریف خواهم کرد چون دریافتم اوه، چه فلسفهی زندگی من بای چنس مبتنی بر تفکرات رانسیر و ژاکوتو بوده در کتاب معلم نادان، که حالا در پست بعدی بهش خواهم پرداخت. (میتونید برای خوندن پست بعدی با خودتون تخمه یا سالاد یا سریال بیارین.) انیوی، سریال رو ران کردیم و لیوانامونو به سلامتی رانسیر زدیم به هم و ماکارونی و تهدیگ و سالاد و اینا. پولانسکی اصولا آدم کمغذاییه. کمی سالاد میخوره و کمی نوشیدنی و چند قاشق غذا. دیشب هم اول کمی سالاد ریخت برای خودش و یکی دو جرعه نوشیدنی و یه قطعه تهدیگ و بعد دوباره تهدیگ و بعد ماکارونی و بعد ماکارونی و بعد هی ماکارونی و سالاد و ماکارونی و نوشیدنیش هم به سرعت تموم شد. اصن یه وضعی. من همونطور که چنگالمو در خیار فرو میکردم و سعی داشتم همزمان به گوجه هم وصلش کنم گفتم هانی گشنهت بودااا. گفت نه، این ماکارونیه خیلی خوش مزهست. با من ازدواج میکنی؟
حالا همه میدونیم این «با من ازدواج میکنی» ازون جملات شوخی کلیشهست و نشونهی کمپلیمان به خوشمزگی ماکارونی، اما آیا ما واقعا حاضریم با هم ازدواج کنیم؟ آیا من هرگز دوباره حاضر میشم ازدواج کنم؟ آیا خریتم شاخ و دم خواهد داشت؟
میخوام بگم حتا منی که یه عمر از مصائب ازدواج داد سخن دادهم و میدونم چه نهاد مزخرفیه و چهطور از بدو تشکیلش شروع میکنه خودش رو از درون خوردن، یه وقتایی با خودم میگم این آدمه رو اونقد میخوام که حتا حاضرم باهاش ازدواج کنم. بلافاصله دو ثانیه بعد میگم هرگز، ازدواج هرگز، اما هنوز انگار از ته مغزم ریموو نشده این آپشن.
پریشبا مامانم عکس پولانسکی رو دید گفت چه آدم خوشتیپیه و چه معقول به نظر میاد. ازدواج نمیکنین با هم؟ جریان ماکارونی رو براش تعریف کردم. بعد دقیقا همون شب مامانم یه کبابتابهایای پخته بود که اصن یه وضعی، لذا گفتم بهتره پولانسکی بیاد با تو ازدواج کنه ال دستپخت. مامانم گفت چهقد همهچیو مسخره میگیری و چرا به آیندهت فکر نمیکنی؟ دو روز دیگه که پیر بشی دیگه اینهمه آدم دور و برت نیستا. گفتم مادر من، خب دو روز دیگه که من پیر بشم، اینام با من پیر میشن بالاخره. بعدم من جات بودم خودمم میرفتم طلاق میگرفتم عوض اینکه به بچهم بگم ازدواج کن. ماکارونی رو هم زنگ میزنه آدم بیارن براش بالاخره. مامانم گفت تو دیوونهای. خداییش اینا از چی تو خوششون میاد؟ و بدینصورت ماکارونی و کبابتابهای نقش خاصی در زندگی من و مامانم ایفا نکردند و تازه پولانسکی هنوز قورمهسبزی و خورش بادمجونم رو نخورده!
|
فلذا بنظر می رسد سن آپشن مهمی است و البته یافتن آدم پولانسکی طور.
بنا براین برویم چند سال دیگر هم مرور آشپزی کنیم، انشاءالله نوبل ببریم😒