Desire knows no bounds |
Tuesday, May 29, 2018
روی تخت نشستهم و دارم تایپ میکنم. اسپیکر توی سالن روشنه، با صدای بلند، و یه موزیک راک. راک، سر صبح آخه؟ چیزی نمیگم اما. صدای بسته شدن در ِ بالا میاد. صدای موزیک میاد از تو سالن. صدای بسته شدن درِ پایین میاد. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک میاد تو سالن. صدای موزیک خشخشدار میاد تو سالن. صدای موزیک قطع و وصل میاد تو سالن. صدا نمیاد دیگه. هیچ صدایی نیست تو خونه. دخترک در ِ بالا رو بسته رفته درِ پایینو بسته رفته رسیده سر کوچه رفته اونور خیابون لابد تاکسی سوار شده رفته دانشگاه. تا نزدیکیهای سر کوچه هم هنوز موبایلش به بلوتوث اسپیکر سالن وصل بود و صداش میومد. از یه جایی به بعد اما دیگه بلوتوثه نکشید و صداهه قطع شد و خونه رفت در سکوت. دخترک تا الان دیگه رسیده دانشگاه لابد. صبح ده باری صداش کردم تا بیدار شد. سالها بود کسی رو واسه مدرسه/دانشگاه رفتن بیدار نکرده بودم. حتا هنوز بعضی آدما میرن مدرسه، میرن دانشگاه. پرسیدم عصر برمیگردی اینجا؟ گفت نه، باید ماشینمو ببرم تعمیرگاه. فردا هم تعمیرگاهم، شاید یه خرده دیر برسم سر کار. گفتم اگه داشتی دیر میرسیدی خبر بده قبلش. گفت خب. ماچم کرد رفت. صدای موزیک که قطع شد، یعنی دیگه دور شده بود. فکر کردم اما چه خوب، بالاخره موفق شدم قورتش بدم. مدتها بود اینهمه حس امنیت نکرده بودم -از چند شب پیش تا حالا که به زعم خودم دخترکو قورت دادهم-. چند شب قبلترش با پولانسکی رفته بودیم کلهپاچه بخوریم، یک ساعت تمام گشته بودیم دنبال جای پارک، بالاخره پارک کرده بودیم، اومده بودیم بیرون از ماشین بریم تو کلهپاچهفروشی، که دخترک زنگ زده بود به گریه گریه گریه پای تلفن. من همونجا کنار خیابون نشسته بودم رو پلهی دم پست برق. یه ساعت با هم حرف زده بودیم تلفنی. اون گریه گریه گریه. من اشک بیصدا. دخترکم کم آورده بود. مث یه عالمه بچهی بیستسالهی دیگه که تو زندگیاشون کم میارن حس پوچی و بطالت میکنن دانشگاه و سیستم آموزشی منهدمش سرخوردهشون کرده بیکاری سرخوردهشون کرده تنهایی سرخوردهشون کرده بیانگیزه و بیهدفن و احساس پوچی و غیرمفیدی میکنن. اینا رو بعدن پولانسکی بهم گفت، وقتی با چشما و دماغ قرمز و لابد خط چشم پسداده نشسته بودیم تو کلهپاچهفروشی و من اشک میریختم و اون مسخرهم میکرد بابت گریهکردنم. اون موقع اما، روی پلهی دم پست برق، تو خیابون دلیری، من اولین بارم بود که مامان یه دختر جوون سرخورده بودم که گریهکنان و مستاصل داشت ازم میپرسید مامان چیکار کنم با زندگیم. هاه. آگاهان مطلعند که من اصلن مقام خوبی برای پاسخگویی به این سوال نیستم. اما ازونجایی که خودمو به عنوان یه سینگل مام ِ همیشهپاسخگو و دانای کل و حمایتگر، موظف میدونم بحران رو حل کنم، اندکی آسمون ریسمون به هم بافتم تا دخترک هقهقش کم شد. یواش یواش آروم گرفت. گفتم بیام دنبالت؟ گفت نه. میخوام بخوابم. ده بار بعدش هم که زنگ زدم آروم شده بود و بار یازدهم داشت فرندز میدید و بار دوازدهم جوابمو نداد لذا خواب بود. فرداش از زرافه آمارشو گرفتم. گفت خوبه، خوابه. و من؟ تمام کلهپاچه و فردا و پسفرداش رو بیصدا اشک ریختم چون به زعم خودم دو تا بچه رو تنها ول کرده بودم به امان خدا که مجردی زندگی کنن و روی پای خودشون وایستن و بالغ شن، اما دخترکم بعد از یک سال، کم آورده بود و یک ساعت تمام پای تلفن گریه کرده بود. من؟ سه سوت نشسته بودم روی صندلی مادر بد بودن و خودخواه بودن و خودسرزنشگری و خودویرانگری و الخ. بعد از دو روز اما خودمو جمع و جور کردم. فرزندان رو احضار کردم رأس ساعت یک به صرف ناهار و سپس رفتم روی منبر. آخر شب، حال همهمون بهتر شده بود. دخترک رو استخدام کرده بودم تا در قدم اول ازش یه دستیار، و سپس یه مدیر دقیق و وظیفهشناس و کارآمد بسازم. بنابراین فقط آخر هفتههاش به حال خودش بود و باقی روزها رو قرار شده بود پیش من کار کنه، در شرایطی که حین کار باید به کل فراموش کنه من مامانشم. حالا بعد از سه روز، امروز که صدای بلوتوث اسپیکر قطع شد و فهمیدم سوار شده بره دانشگاه، بعد از سه روز کار کردن و از قضا خوب کار کردن، احساس کردم آخیش. امنم. امن شدهم. دخترک رو قورت دادهم و تونستهم ازش محافظت کنم و حالا جامون امنه. حالا برگشته تو شیکم خودم.
|
مادر خوبی هستید. صندلی مادر بد را بسوزانید یک صندلی زیبا از آن مدل که رو به پنجره هست بگذارید بالایش هم بزنید مادر خوب. بنشینید رویش آرام و در رضایت کامل تاب بخورید .
روزی 100 هزار بار لطفا