Desire knows no bounds |
Saturday, August 18, 2018
تعمیرگاهِ سحرجون و خانوم اُ
اونقدر وضع وخیم شد که هی منتظر بودم پام برسه تهران برم پیش سحر، تعمیرم کنه. در کمال تأسف و ناباوری اما جمعه رسیدم، و جمعه نه سحرجونی در کاره، نه خانم اُیی. لذا چون یه گیفتکارد داشتم، رفتم «حس خوب زندگی» برای ماساژ، و بدترین و شلختهترین ماساژ هاتاستون تمام زندگیمو گرفتم. به عنوان یه کابر دائمیِ ماساژ، آدم از مدلی که ماسوس روش حوله میندازه دستش میاد با چه نوع ماساژی طرفه. اینجا اما، علیرغم تمام ظاهر آراستهش، یه اتاق ماساژ داشت شبیه اتاق اپیلاسیون، نمور و بیپنجره، با دکور بد، بدون بوی مطبوع و بدون موزیک مناسب. سطل آشغال در بدو ورود وسط راه بود و هیشکی راهنمایی نکرد لباساتو چیکار کن حوله از کجا بردار چی بپوش. شلختگیشون اونجا تو چشمم زد که وسایل پرسنل توی فضای انتظار، پخش و پلا بود. آمادگی نداشتن و نمیدونستن چه ماساژی رزرو کردهم. و حتا چون آمادگی نداشتن، وقت دو تا آیتم ماساژ و اسکراب رو کنسل کردن به زور یه هاتاستون دادن بهم. ماسوس، نه تنها ریزهمیزه و کمزور بود، که ناخناش رو هم نگرفته بود. با سنگا به جای ماساژ یه قل دو قل بازی میکرد و کل یک ساعت و نیم رو درگیر چیدن سنگا روی من و نیفتادنشون بود. ناپیوستهترین و بیهودهترین ماساژ زندگیم. لیترالی. رفتم پایین تو کافه، و تا سفارشمو بیارن یه وقت اورژانس گرفتم از سحر. داشتم از درد کمر میمردم و همهش میترسیدم برگشته باشم به دوران دیسک. سحر که وقتمو کانفرم کرد، برگشتم مستقیم رفتم تو تخت و دیگه از جام تکون نخوردم. امروز رفتم پیش سحر. خیالم راحته که دکتره و خیالم راحته که تمام هیستوریمو میدونه و بر اساس فیزیکم باهام تمرین میکنه. تمام جلسهی امروز رو درمانی کار کردیم و آخر جلسه، دیگه کانال سیاتیکم به شکل عجیب و غریب تیر نمیکشید و دردش ساکت شده بود. همون موقع یه وقت اورژانس هم از خانم اُ گرفتم. خوبی خانم اُ هم دقیقاً همینه که هیستوریمو از طریق سحر میدونه، و بر اساس نوع درد یا خستگیای که دارم، با روغنهای مختلف ماساژ میده. انقدر قشنگ ازت سوال میپرسه و با چند حرکت، درد و گرفتگیهات رو رصد میکنه، که آدم در جا نصف خستگیش از بین میره. برعکس ماسوس دیروزی که اصلاً نپرسید واسه چی ماساژ میخوای. سحر، خانم اُ، عکاسم تو هیتو، تراپیستم، فرزانه و نازنین و اطلس، از جمله آدماییان که دربست بهشون اعتماد دارم. خیالم راحته و کامل خودمو میسپارم بهشون. سید میگه تو همیشه از آدما مشورت میخوای و نظر میپرسی، اما در نهایت کار خودتو میکنی. دقیقاً همینم. صرفاً نظرهای آدمای مختلف رو میشنوم، اما هیچ الزامی نمیبینم بر اساس اونا تصمیم بگیرم. هنوز حرف اول رو تو سیستم مدیریتیم، شهود و غریزهی خودم میزنه. دو سه باری هم که پیشنهاد مشاورام رو علیرغم میل باطنیم اجرا کردم، چنان نتیجهی بدی گرفتم که دیدم بهتره به همون شهود خودم اعتماد کنم و کارا رو بر اساس درک و دریافت خودم پیش ببرم. حرفای مشاورام بهم چشمانداز خوبی میده طبعاً، اما در نهایت اِشرافی که خودم به کارم دارم رو هیچکدوم از اونها ندارن. و همیشه یه قسمتهای ناگفتهای هست که معادلات رو عوض میکنه. کل گودر رو هم که نمیشه برای آدما توضیح داد. یه معدود جاهایی اما، به یه معدود آدمایی از دربست اعتماد میکنم. اینجور وقتا، به عنوان یه آدمِ کنترُلِر که به ندرت فرمونو میده دست کسی، خیلی کیف میکنم از قضا. اینکه بشینم یه جا و مطمئن باشم همهچی درست پیش میره، بیکه بخوام اظهار نظر کنم، آرزوی دیرینهمه. اینکه یکی با متر و معیارای من، بر اساس شناختی که از آناتومی و فیزیک و شیمی من داره بتونه جام تصمیم بگیره یکی از جذابترین اتفاقای زندگیمه. از معدود جاهاییه که احساس خوشحالی میکنم، عمیق. با مرد، احساس خوشحالی میکنم، عمیق. با این که هنوز رابطهمون خیلی نوپاست، اما ادبیات منو خوب یاد گرفته، و بلده تیمارم کنه. بلده یه جاهایی ادارهم کنه و خودم خوب میدونم خوب خوب خوب میدونم که سر و کله زدن با یه آدم کنترلر چه کار سختیه. سادهترین راه اینه که گیو آپ کنی و همهی تصمیما رو واگذار کنی به اون آدمه. من اما، یه جاهایی اصلاً دلم نمیخواد تصمیمگیرنده باشم. دلم نمیخواد «سپیده»ی برنامهها و سفرها و بیرونرفتنها باشم. دلم میخواد یه وقتایی منم یه آدمی باشم که صرفاً در معرض اتفاقها و برنامهها قرار بگیرم، اما به خاطر خلق و خوم کم پیش میاد. اینکه اما مرد، با تمام سخت بودنم، داره یه جاهایی منو هندل میکنه و فرمونو میگیره دستش و میتونم با خیال راحت چشامو ببندم و اقتدا کنم بهش، یکی از پررنگترین وجوهیه که تو این آدم دوست دارم. اینکه باهاش لازم نیست اوضاعو کنترل کنم. لازم نیست حواسم به همهچیز باشه. اما، اما، اما، لازمه حواسم به همهچیز باشه. میبینم که همین آدم، با تمام بلوغ و پختگیش، چه یه جاهایی اینسکیور میشه از رفتار من، و چه در اون لحظهها احتیاج داره که مطمئن شه هستم، مطمئن شه میمونم باهاش. سید میگه بودن با تو اینجوریه که آدم خوشبختترین مرد دنیاست باهات، اما درست در همون لحظه میتونه تصور کنه که قادری ولش کنی و بری. اینکه همیشه آمادگی داری بزنی زیر میز و واسه نگه داشتن کسی اصرار نکنی، خیلی آدمو ناامن میکنه. به چشمای سید نگاه میکنم. به چشمای سید، سید عزیز و دوستداشتنیم نگاه میکنم وقتی داره اینا رو میگه و اشک تو چشام جمع شه. چه جوری بهش ثابت کنم ترکش نمیکنم؟ چه تضمینی وجود داره ترکش نکنم؟ سید میگه تو همیشه تو روابطت تو موضع قدرتی. یه جوری با آدما رفتار میکنی که انگار کفشن. اگه پاتو بزنن و نتونی باهاشون بسازی، خیلی منطقی و راحت میذاریشون کنار. راحت میذارمشون کنار؟ نمیدونم. به نظرم راست میگه. ولی تا زمانی که مطمئن نشم آدمه داره پامو میزنه که نمیذارمش کنار. بعدم مگه بقیه چیکار میکنن؟ مگه میشه یه عمر با کفشی سر کنی که پاتو میزنه؟ سید میگه تو با این قابلیتت، با این ساده کنار گذاشتن آدما، احساس قدرت میکنی. همیشه برگ برنده رو داری. بنابراین همیشه ازین بازی لذت میبری و آدم وقتی بشناستت میفهمه صِرفِ لذت بردن از بازی میتونه تو رو وادار کنه بزنی زیر میز. تو جایی که ضعیف باشی، نمیمونی. جایی که قوی باشی هم، همیشه طرف مقابلت رو اینسکیور نگه میداری. به چشمای مرد نگاه میکنم و اشک تو چشام جمع میشه از فرط دوست داشتنش. از فرط اینکه عمراً بخوام ولش کنم یا آزارش بدم. دارم میبینم اما که این آدم هم، مثل تمام مردای زندگیم، علیرغم تمام جایگاه ویژهای که تو زندگیم بهش دادهم، بازم ناامنه. بازم دلش ازم قرص نیست. دلم میخواد بهم اعتماد کنه. خیالش از داشتنم راحت باشه. اما میدونم نیست. میبینم نیست. و متأسفانه بلد نیستم چه جوری امنیت بدم بهش. |
Comments:
عزیز من.
Post a Comment
|