Desire knows no bounds |
Wednesday, September 12, 2018 وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود میکنم همه تاریکیها و غمها و دردها را فراموش کردهام. اما مگر میشود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار میشود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز میدرخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشتهاند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟ . دیگر نوشتن هم کمک نمیکند. |
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
حسین منزوی