Desire knows no bounds |
Saturday, September 22, 2018
سر کار بودیم. تو جلسهی کاری بودیم در واقع، با دخترک. وسط حرفا دیدم موبایلشو چک کرد، یه مسج اومده بود براش. سپس رنگش پرید و دستاش شروع کرد لرزیدن. یواش با حرکت چشم پرسیدم چی شده. زیر لب تو دو کلمه جوابمو داد.
تمام سالهای اخیر زندگیم تلاش کردم از معرض این اسمس کذایی که واسه دخترک رسید، خودمو نجات بدم. نجات دادم هم. حالا تمام همّ و غمّام این خواهد بود که بچهها رو هم خلاص کنم ازین وضعیت. هر سهتامون منتظر روزی هستیم که انتقام بگیریم. |
Comments:
Post a Comment
|