Desire knows no bounds |
Monday, October 8, 2018
مامانم بیمارستان بستریه، لذا منم به عنوان همراه، بیمارستانم. جوی که تو فضای بخش موج میزنه، مث یه مه چسبنده میشینه رو تن آدم، رو تنِ روح و روان آدم، و تا مدتها مسخ میکنه آدمو. فضا سنگینه و ساکنه و پر از ملاله و تو رو مسخ میکنه و سنگین میکنه و ساکن میکنه و ملول. آدمها رو میبینم که چه منفعلن. منفعل نه در برابر بیماری، که در برابر اتفاقای زندگیشون، که منجر شده به بیماری. آدمای منفعل و مستأصل رو میبینم و پر از خشم میشم در مواجهه با اینهمه انفعال و استیصال و دلم میخواد داد بزنم سرشون که پاشین افسار زندگیهاتونو از دست بقیه در بیارین. دلم میخ.اد بفرستمشون کلاس آگاهی حقوق زنان، آگاهی حقوق بدیهی انسان. ولی چنین کلاسهایی وجود نداره و من نمیتونم به تنهایی ناجی فلان بخش فلان بیمارستان باشم و بعد یاد گذشتهی خودم میفتم و فکر میکنم اگه یکی مث خودم رو داشتم که تو اون سالها این چیزا رو بهم میگفت، این چیزا رو بهم یاد میداد چه همه ممکن بود الان یه آدم دیگه باشم با یه سرگذشت و یه سرنوشت دیگه.
میام خونه و دوش میگیرم. مه اما از تنم کنده نمیشه. پنجرهها رو باز میکنم جوراب پشمی باز میکنم میرم زیر پتو. و سریال میبینم. کنده میشم از دنیای واقعی و سریال میبینم سریال میبینم سریال میبینم. |
Comments:
امیدوارم مادرتون زود خوب بشه🌹
Post a Comment
|