Desire knows no bounds |
Monday, December 31, 2018
خانمِ «...»ِ عزیز،
چند روز پیش سر میز ناهار، حرف دستپخت شما شد. حرف دستپخت شما و تهچینهای بینظیرتان. یاد آن ماههای کذایی افتادم، آن روزهای سختی که من نبودم، که دخترک مهمان شما بود. چه با آن تهچینها و با آن مهربانیها، قوت قلب و دلگرمی بزرگی بودید برای دخترک، برای من. یادم میماند همیشه، که چه بی آن که از نزدیک دیده باشمتان، خانواده بودهاید برای دخترکم، برای من. دوست داشتم در این روزهای سرد، یادگاری کوچکی از من داشته باشید، به پاس محبتهای بیمنتتان در تمام روزهای سخت. یادداشت رو نوشتم، گذاشتم تو پاکت، گذاشتم تو بستهی هدیهای که دخترک داشت میبرد برای مامانِ دوستش، از طرف من. هنوز سختمه ازون ماجرا بنویسم. نامه رو اما گذاشتم اینجا که یادم بمونه. بعد از نوشتن این نامه، بعد از یادآوری اون دوران، انگار یکی تمام کابینت حبوبات مغزم رو زده ریخته پایین. مغزم پر از خردهشکستههای بانکهی حبوباته و پر از عدس نخود ماش لوبیای قر و قاطی. حبوباتِ مغزم به هم ریخته و یه امشبو لااقل زمان میبره تا مرتب شه. |
Comments:
Post a Comment
|