Desire knows no bounds |
Monday, December 31, 2018
لبو داشتیم تو یخچال. حوصله نداشتیم. فلذا تصمیم گرفتم شام، ماست و لبو بخورم. سه تا لبوی کوچیک خرد کردم تو کاسه و چند تا قاشق ماست ریختم روش، هم زدم تا بنفش شه، و آوردم با خودم پای کامپیوتر. ترکیب ماست و لبو منو صاف میبره به خونهی قیطریه، کوچهی روشنایی غربی، خاموشیهای دوران جنگ، ماست و لبوهای معروف و خوشمزهی مامان. ماست و لبو به شکل ابزورد، مستقیم و بیربطی منو میبره به شبهای خاموشی تو خونهی قیطریه، و هیچ خاطرهی دیگهای بهش وصل نیست؛ مطلقاً هیچ خاطرهی دیگهای.
|
Comments:
Post a Comment
|