Desire knows no bounds |
Friday, January 4, 2019
خوابم. حالا نه که واقعاً خواب باشم، لکن تو تختم و چشام بستهست و قصد هم ندارم بیدار شم فعلاً. از توی آشپزخونه صدای مرد میاد که داره با تلفن حرف میزنه. از توی آشپزخونه صدای ظرف شستن میاد. از توی آشپزخونه صدای کابینت و کتری میاد. خواب و بیدارم. از توی آشپزخونه بوی قهوه میاد. از توی آشپزخونه صدای ظرف و کابینت میاد و صدای خندهی مرد و دخترک میاد و از توی آشپزخونه بوی املت میاد. لبخند میشینه رو صورتم. پتو رو میکشم رو سرم و با لبخند میرم تو بالش. خواب و بیدارم. از زیر پتو صدای مرد میاد که با ریشهاش کف پامو قلقلک میده و میگه هانی، صبحانه.
|
Comments:
Post a Comment
|