Desire knows no bounds |
Sunday, January 6, 2019
۱. عیالوار شدهم. خونهم شده عین خونهی مامانبزرگا. این میره اون میاد. اون میاد این میره. دوستپسر خودم، فرزندانم، دوستپسر دوستدخترای فرزندانم، دوستام، همکارام، خواهرم، شوهرش، دوستای خودش و دوستای شوهرش، دوستام و دوستاشون. تقریباً دیگه روزی یا شبی نیست که تنها باشم. تقریباً به همین دلیله که خیلی کم وبلاگ مینویسم. چون هیچ وقتی از آن خود ندارم. اما شکایتی هم ندارم. در واقع خیلی هم خوبم با این حال و هوای جدید. از وضعیت انسان منزوی خوابیده در لانهی خود خارج شدهم. حالا نه که از وضعیت انسان منزوی خوابیده در لانهی خود شکایتی داشته باشما، نه. من ذاتاً یه کوآلای چسبیده به درخت در نواحی گرمسیریام که حالا از بد حادثه باید کار و زندگی هم داشته باشم. اما خب، این وضعیت جدید هم مزهی خودشو داره. اینکه سر ظهر یه عده میان خونهت. ناهار درست میکنی براشون. معاشرت میکنی. زرافه زنگ میزنه مامان شام چی دارین من و فلانی هم بیایم. میگم بیاین. با پولانسکی میریم تو آشپزخونه به بساط سالاد و شام. کمی دیرتر، وقتی من با کتاب و لپتاپم رفتهم تو تخت، صدای پولانسکی و زرافه و دوستش میاد از تو سالن، دارن ویسکی میخورن و سیگار میکشن و گاهی تا دو و سهی شب معاشرت میکنن. عجیبتر ازینا تدیه. تدی سگمونه. من همیشه اعلام کردهم طاقت و توان «مواظب موجود زنده بودن» رو ندارم انیمور، بعد از دو تا بچه بزرگ کردن، تنها، سالهایی که خودم الردی بچه و نادان بودم. این «موجود زنده» شامل همستر و گلدون میشد تا خانواده و پت و دوستپسر. حالا چی اما؟ حالا علیرغم تمام مواضعم، شدهم خونهی مادربزرگه، و فراتر از اون، یه سگ ژرمن شیطون هم دارم. عجیبترین پدیدهی زندگیم. عجیب ازین لحاظ که یه عمر شعار میدادم امکان نداره حاضرم پت داشته باشم. حالا نه تنها دارم، که یه های مینتننسش (زیاد انرژیگیر؟) رو هم دارم. عجیبتر اینکه؟ عجیبتر اینکه داره باهاش کلی بهم خوش میگذره هم. داره با تمام این سیستم جدید بهم خوش میگذره در واقع. سیستمی که اگه یه سال پیش تصورشو میکردم، قطعاً سر به بیابون میذاشتم. به نظرم بهتره دیگه از واژهی قطعاً استفاده نکنیم آیداجان، لااقل الان تو این پست. لذا یحتمل سر به بیابون میذاشتم.
۲. آروم شدهم. اینو تمام آدمای نزدیک دور و برم، مدام با تعجب بهم یادآوری میکنن. پارسال همین وقتا، چونان اسپندی بر آتش بودم، با هزار و یک دغدغه و نگرانی. تو این یک سال اما، سال ۲۰۱۸، تمام انرژیم رو گذاشتم روی ساختن. ساختن ساختن ساختن. به اندازهی تمام سالهای مفید زندگیم، کار کردم. شروع کردم یکی یکی، پروندههای نصفهنیمه رو بستن. روی زمین زندگی کردن. انتظارهای فضایی از خودم و اطرافیانم نداشتن. تمام اینا اما، در قدم اول تحت تاثیر حضور پولانسکی بود تو زندگیم. خونسردی و آرامش و واقعیبودنش، واقعگرا بودنش، و شیوهی زندگیش -ایت ایز وات ایت ایز- کمکم، عاقبت، روم اثر گذاشت. حالا بعد از یک سال، دارم میبینم پیامدهاشو. حالا بعد از سالها، زندگی از همیشه آرومتر، دلپذیرتر، و واقعیتره. ۳. دوباره خانواده شدیم. اولین خونوادهمون سهنفره بود، حالا چهارنفره. لذتبخشترین قسمت زندگیم این تیکهست. دو بار خانوادهم رو جوری ترکوندم/از دست دادم، که فکر میکردم هرگز نتونم خرابیهایی که به بار آوردهم رو درست کنم. این بار اما، برای بار دوم، بعد از تابستان نفرینشدهی دو سال پیش، دوباره میتونم ادعا کنم که خانوادهایم و خوانوادهی خوشحالی هم هستیم. این تصویر دقیقا تصویریه که همیشه بهش فکر میکردم، همیشه آرزوم بود داشته باشمش، اما اگه یکی همین وقتای پارسال این عکسا رو بهم نشون میداد، امکان نداشت باور کنم خونه ی منه، زندگی منه. که یعنی هنوز هم باور دارم هر کسی فقط و فقط خودشه که سرنوشت خودشو میتونه تغییر بده و بسازه. کاری که هزاربار هم بکنی، برای بار هزار و یکم به اندازهی بار اول سخت و بعید به نظر میاد، اما شدنیه. اما میشه. من تونستم. ۴. مهمترین درسی که زندگی به من آموخت، بسیار دیر و با شهریهی بالا، اما امیدوارم هرگز فراموشش نکنم، این بود که معاشرینم رو با دقت انتخاب کنم. با هر کسی معاشرت نکنم. و هر کسی رو به دایرهی نزدیکانم راه ندم. چند بار پام سُر خورد دوباره داشتم میفتادم تو چالهی معاشرتهای ناسالم، که خوشبختانه علیرغم کمی تعلل و ندانمکاری، به خود آمده کانتکتهای مورد نظر رو دیلیت کردم. بدجنسیهای دور و بریها را نهایتی نیست. لذا حذف آدمهای مشکلدار/مشکلزا، و انتخاب آدمهایی با خُلق و روان و زندگی سالم، مهمترین دستآورد امسالمه. ۵. مدیریت منابع و روابط انسانی، هنوز سختترین و سرنوشتسازترین بخش زندگیمه. مدام دارم بهینهش میکنم. به همون نسبت، وقتی آدمهایی رو میبینم که تو روابط ناسالم روزمره، دارن مدام فرسوده میشن، سریع حال منجی بشریت بهم دست میده و میخوام برم دست طرفو بگیرم از حوضی که توشه بیارمش بیرون، که همون حین به خودم میام که آیداجان، دو دیقهست خودت از حوض اومدی بیرونا، جوگیر نشو فرزندم. ۶. کاوه لاجوردی داره یه کلاسی برگزار میکنه تو ایگرگ، به نام فلسفهی اخلاق. اولین جلسهی کلاسش، یه تلنگر طولانی یکهفتهای بهم وارد کرد. بعد از مدتها، عمیقاً به فکر فرو برد منو. باعث شد از خودم فاصله بگیرم و به رفتارهام، به رفتارهای شخصی و اجتماعیم دقت کنم. چیزی که من همیشه کم داشتهم در زندگی، تماشای آدمهای کمعقده، ساده، باسواد، اصولگرا (اصولگرا به معنای آدمی که به یه سری اصول پابنده، اصولی که از قضا من هم قبولشون دارم) در متن زندگی واقعی، چیزی بود که من همیشه به عنوان الگو کم داشتهم در زندگی. حالا، این روزها، وقتی دارم زندگی روزمرهی این آدمها رو تماشا میکنم، بر اساس مسائلی که کاوه مطرح کرد تو کلاسش، دارم تو خردهرفتارهاشون دقیق میشم. باهاشون سر صحبت رو باز میکنم. گاهی حتا بحث میکنم، کاری که به شدت ازش گریزانم. و دارم اون آدمها رو، کمکم، الگو قرار میدم. ازشون تأثیر میگیرم. از شیوهی برخوردشون با مسائل زندگی لذت میبرم. و هی هربار مدام یاد خودم میفتم که چه تمام سالهای دور، پیچیده و سخت زندگی کردهم. چه توی غار خودم جهانی غیرواقعی ساخته بودم و فکر میکردم دنیا همین است که هست. در حالی که دنیا این نبود و کسی نبود هم، که دستمو بگیره بیارتم بیرون از غار، بهم بگه ببین، نترس، خبری نیست. حالا اما، تا بر حسب عادت قدیم، لیز میخورم تو غار، آدمهایی دارم که دستمو بگیرن بیارنم بیرون، برگردوننم رو زمین، مواجهم کنن با روی واقعی مسائل، روی سادهی مسائل، روی سادهی مسائلِ پیچیده. ازین بابت، خوشبختترینِ این سالهام. و قدردانترین. |
goodvibes.