Desire knows no bounds |
Saturday, February 16, 2019
برای اولین بار، بابا رو برای تولدش سورپرایز کردم. امسال نمیدونم چرا زدنم به برق. از سه ماه پیش کادوی تولد تمام اعضای خانواده رو پیشاپیش خریدهم. هی هر کی هر چی دلش میخواد براش میخرم و هی مواظب خوشحال کردن آدمام. کاری که اصولا انجام نمیدادم. نمیدونم تحت تأثیر دخترکم یا پولانسکی، هر چی که هست آدم بهتری شدهم نسبت به گذشتهم و از خودم در شگفتم. رقیق شدهم قشنگ. رقیق و ملایم. مقدار زیادی آب و نرمکننده ریختهن روی تعصبهام، روی بخشهای جزمی روانم. داشتم میگفتم. از شهرزاد یه کیک توتفرنگی گرفتیم برای بابا، دادیم روش رو هم نوشتن، کادوش رو که از قبل خریده بودم و رفتم مهمونی. قرار بود تو اون مهمونی، سورپرایزطور تولد بابا هم برگزار شه. تولد رو که البته فقط من میدونستم و خودم. دورهمیش رو اما پسرخالهم برگزار کرد و مامانم و خاله اینا هم بودن. بعد از شام بابا همینجور که داشت با تلفن حرف میزد، رفت تو اتاق، ما میزو خالی کردیم و کیک و شمع و کادو و گل و اینا رو چیدیم رو میز و موزیک تولد رو آماده به پلی کردیم تا پدرجان تلفنش تموم شه. تا تلفنش تموم شه سه بار مجبور شدیم شمعا رو خاموش کنیم که آب نشن. عاقبت اما تلفنش تموم شد از اتاق اومد بیرون. موزیک رو پلی کردیم و شروع کردیم تولد تولد خوندن، بابا هم خیلی خونسرد رفت نشست سر جاش سرشو کرد تو مشقاش. پیش خودش تصور کرده بود تولد یکی از اعضای خانوادهست دیگه. پسرک رفت صداش کرد که پدرجون پاشین بیاین رو این یکی مبله بشینین. گفت نه بابا، من که اهل عکس و مکس نیستم، راحتم همینجا. پسرک گفت پدرجون این تولده تولد شماستها، بیاین کیک و شمع فوت کنین. یه هو بابا سرشو از تو کاغذاش آورد بالا با چشمای گردشده مبل اونطرفی و کیک و بند و بساط رو نگاه کرد، کلهشو خاروند، گفت ا، تولد منه؟؟ گفت دیدم بانک اساماس زده تولدمو تبریک گفتهها، دقت نکردم به تاریخ اما. بعدم خیلی خجالبتی و ایبابااینچهکاریبودآخهطور پا شد اومد نشست اینور. بساط شمع و فوت و کیک و عکس و کادو. بابا هم خجالتی، کاملا سورپرایزشده، دست و پاشو گم کرده بود طفلی. قربونش برم من. خیلی بانمک شده بود رفتارش. عادت نداشت سوژهی اینجور کارا باشه. منم عادت نداشتم. مامان هم عادت نداره. اصن تو خونوادهی ما کسی عادت به سورپرایز کردن نداره. از وقتی بچههای من بزرگ شدهن روال تولدبازی مرسوم شده. وگرنه تا قبل ازون تولد اونقدرها بیگ دیلی محسوب نمیشد تو خونواده. کلا ابراز محبت کردن هم رسم نبود هیچوقت. من و مامان که همیشه دعوا داشتیم، بعدشم که من زود از ایران رفتم و دیگه هیچوقت زیر یه سقف زندگی نکردیم. اما خیلی جالبه که مامان، هنوز به هر مناسبتی، غراشو به من میزنه. انگار نه انگار اون مامان بوده نه من. ولی نو متر وات که تقصیر کی بوده، این بیمحبتی (محبت کلامی) و این کلکل دائمی تو خونوادهی ما خیلی غمگینه. فک کنم یکی از چیزهایی که منو همیشه از خونه فراری میداد همین بود. یکی دیگهش کنترلر بودن مامان بود و من، توأمان. بچه که بودم حاضر نبودم زیر بار حرف و ایدئولوژی زور برم، لذا همیشه با مامان بابا مشکل داشتم. از نظر اونا بچهی سرکشی بودم و از نظر خودم حقم بود که زندگی خودمو داشته باشم و ازشون یه چیزایی رو پنهان کنم. حالا اما، بعد از اینهمه سال، اونی که غر میزنه بازم مامانه. هیچوقت رابطهی قوی عاطفی بین من و خودش نساخته، اما وقتی روابط من با دیگرانو میبینه، غر میزنه که چرا با اون اینجور رابطه رو ندارم. یه بار بهش گیلمور گرلز دادم بشینه ببینه. قصدم این بود رابطهی لورلای و مامانش رو شبیهسازی کنه به من و خودش، ولی فک کنم فقط رابطهی مامانبزرگه با روری رو استخراج کرد از سریال. اونم چی، احتیاجی به استخراج نداشت. هر چی با من بده، عوضش عاشق دخترکه. هیچی دیگه، تیرم خورد به سنگ. اما یه شبایی مث دیشب، رابطهی صمیمی نداشتهم با خانوادهم، با مامان و بابا، عکسالعملاشون تو موقعیتهای عاطفی، تو این سن و سال، اشک به چشم آدم میاره. زندگیهای خسته.
|
Comments:
آخ که می دونی چه قدر حرف حساب من در مورد رابطه با مامانم همینه همینه.
چقدر به هم شبیه ایم. انگار داشتم وصف خانواده خودم رو میخوندم.
چه کار خوبی کردی :)
Post a Comment
|