Desire knows no bounds |
Saturday, May 4, 2019
۱. شنبه، بیست و هفتم، خاطره رفت. دوستم جملهاش رو اینجوری شروع کرد. میشد شروع یک داستان کوتاه باشه.
۲. شب که برگشتیم خونه، چراغ آشپزخونه رو که روشن کردم غذای تدی رو ببرم براش، دیدم اوه، کابینتهای ردیف بالا، کابینت لیوانها و ادویهها و شیشههای روغن زیتون و آبلیمو و بالزامیک و الخ، از زندگی خسته شدهن و از دیوار کندهن و خودکشی کردهن. حالا دیگه هیچ لیوان و فنجونی نداریم تو خونه، تا اطلاع ثانوی.
۳. تو مهمونی فلانی رو دیدم. گفت سراغی از من نمیگیری. جواب پیغامهام رو نمیدی. گفتم چه سراغی بگیرم. حوصله ندارم راستش. جا خورد. فلانی یه دوسته. دوست دوست هم که نه. یه آشناست. چون در واقع اون منو میشناسه ولی من اونو نمیشناسم. گاهی اینور اونور همو میبینیم. قدیما گاهی میومد گالری. گاهی میومد کلاسای فیلمبینی. حالا گاهی میاد هیتو. گاهی هم زنگ میزنه قرار بذاریم کافهای جایی. هر جا من بگم. میگه اون که اهل کافهمافه نیست، جایی رو نمیشناسه، لذا هر جا من بگم. همهی اکانتهای سوشالمدیا رو هم داره اما خودش هیچجا پست نمیذاره، هیچ محتوایی منتشر نمیکنه. فقط فالو میکنه. همهجا هم منو فالو میکنه، تو وبلاگ، تو فیسبوک، اینستا، اینور، اونور. از تمام زندگی من خبر داره. حتی الان داره این پست رو میخونه. تمام اینایی که نوشتم رو شفاهی براش توضیح دادم. بهش گفتم معاشرتهای اینجوری برای من مفهومی ندارن بسکه یکطرفهن. بسکه دارم توی یک قوطی در بسته معاشرت میکنم. با آدمی که هیچی ازش نمیدونم. احساس یه ماهی بهم دست میده که تو آکواریومه، بیکه هیچ دیتایی از بیننده، از مخاطب داشته باشه. گفت خب تو هم سؤال بپرس ازم. چیزایی که میخوای بدونی رو بپرس. گفتم من سؤالی ندارم اصولاً. جلسهی پرسش و پاسخ هم نیست که. کانتکست معاشرتهای ماها، ما وبلاگیهای قدیمی، یه کانتکست مشترک بود. یه بده بستون متقابل بود. یه تعداد آدم بودن که محتوا تولید میکردن، و بر اساس اون محتوا، سلیقههای شبیه به هم، میومدن همدیگه رو انتخاب میکردن. ضمن اینکه من چه حرفی دارم با یه غریبه بزنم وقتی حتی نمیدونم خونهش کجاست، چه فیلمی میبینه، خونهش رو چه جوری چیده، چه جور رستورانی غذا میخوره، چه جور زندگیای داره. کسی که حتی یکبار هم منو دعوت نکرده خونهش، دعوت نکرده کافهای جایی، که سلیقهی شخصیش رو بدونم. همیشه فقط اومده تو فضای من، همیشه موضوع حرفها من بودهم، همیشه تو جهان من زندگی کردیم. اتفاقی که توی سوشال مدیا یا معاشرت واقعی میفته، دونستن این دیتیلهاست. وقتی هیچ مدیایی نداری که بشه ازت خبر داشت، بستر معاشرت یه طرفه میشه. مثلاً؟ مثلاً مامان من تو اینستاگرام ازین پستهای گل و بلبل میذاره، من پستهای واقعی. هر دو به هم تلفن نمیزنیم. اون از حال من خبر داره. من از حال اون نه.
۵. سگ داشتن بعد از مدتها منو پرت کرده به اون دورهای که بچه داشتم و بچهها کوچیک بودن. و یه وقتایی یه خاطراتی رو یادم میاره که هیچ خوشایند نیست. اصلاً حاضر نیستم مسؤولیت حیوان خانگی رو قبول کنم به هیچ عنوان.
۶. دلم یه سفر گرم و نرم و بیدغدغه میخواد. بزرگترین جایزهای که میتونه حالمو خوب کنه یه سفر با ذهن آرومه.
|
Comments:
آدمایی که محتوایی تولید نمیکنن ولی توی همهی زوایای مجازی و غیر مجازی آدم هستن، این حس رو در من ایجاد میکنن که دوست دارن تو بازی باشن. اینکه این یازی چیه رو نه من میدونم و نه خودشون. اما عطش غریبشون برای در بازی بودنه که باعث میشه به گوشه کنار زندگی آدم سرک بکشن. آخ از این آدما
Post a Comment
|