Desire knows no bounds |
Tuesday, May 14, 2019
امروز یه اتفاق عجیب مشترک رو با هم تجربه کردیم، دوتایی، با پولانسکی. یه غم مشترک رو، یه فقدان رو. اتفاق، هنوز برام جدیده و هنوز عجیبه و هنوز دلم نمیخواد بنویسمش. اتفاق، دیشب افتاده و من؟ امروز خبردار شدهم و امروز تجربهی مواجهشدنِ دونفرهمون رو باهاش داشتیم. اولین تجربهی غم مشترک. نه که یکیمون یه غمی داشته باشه و دیگری بابت غم اون یکی همدردی کنه، نه. انگار یه خواهر برادر باشیم مثلاً، که یکی از والدینشون رو از دست داده باشن، یه چنین چیزی. پولانسکی، ورِ منطقی و معقول منه. ورِ صبور و خونسرد من. در اکثر موارد. امروز هم در تمام مدتی که دچار غلیان اشک و احساسات بودم، و اون داشت آروم رانندگی میکرد، ته دلم فکر میکردم از قضا یکی ته دل منم هست که حاضره بپذیره تصمیم درست همین بوده که پولانسکی گرفته.
از صبح تا حالا، انگار که یک توفان رو از سر گذرونده باشم/باشیم، مدام سعی میکنم فکر نکنم به اتفاقی که افتاده. رفتیم و اومدیم و غذا سفارش دادیم و ودکای اسکرو درایور درست کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم و حین تمام اینها دلم میخواست باور نکنم این اتفاق افتاده ضمن اینکه فکر میکنم درستتر این بود که بالاخره باید چنین اتفاقی میافتاد. دقیقاً فرق من و پولانسکی همینجاست. من حاضر نیستم بپذیرم این نقطههه رو. تعارف دارم با خودم. رودروایستی دارم. دلم میخواد واقعیت صریح و بیرحم رو بپیچونم لای هزارتا زرورق درحالیکه حاضر نیستم ایگنورش کنم هم، و مدام بهش فکر میکنم. اون اما فکر نمیکنه فکر نمیکنه، تا این که عاقبت در یک نقطهای از مدام زیر لب گفتنهای من خسته میشه گزینه رو صاف و پوستکنده میذاره روی میز زیر نور بیپردهی جراحی دل و رودهی مسأله رو میریزه بیرون و میپردازه بهش، و در این لحظهست که من؟ بله، شوکه میشم. هماکنون؟ در شوکام. |
Comments:
Post a Comment
|