Desire knows no bounds |
Saturday, June 1, 2019
چند هفته پیش، ته یکی از جلسههای فیلمبینیمون، فیلم کوتاه روتوش رو دیدیم. از اون موقع تا حالا، هنوز تو ذهنمه فیلمه. هنوز دارم بهش فکر میکنم. بعد از فیلم، این سؤال مطرح شد که چند نفرمون تو اون جمع به مرگ یه آدم نزدیکمون به اون شکل فکر کردیم. جواب، سه نفر از پنج نفر بود. خود من سالها دلم میخواست شاهد یه مرگ اون شکلی باشم، بدون اینکه دخالتی توش داشته باشم. فیلم، یه هو بعد از شیش هفت سال دوباره خشم و نفرت قدیمی هزارسالهمو یادم آورد. چیزی که مدتها بود بهش فکر نمیکردم. چیزی که یک عمر هر روز، هر روز و هر ساعت باهاش زندگی کرده بودم. یه هو پرت شدم به تمام سالهای قبل. باورم نمیشد چه جوری تو این لایفاستایل کنونیم تمام زندگی گذشتهم از خاطرم رفته. باورم نمیشد چه دیگه هیچ زخمی سرش باز نیست. با هیچ خاطرهی تلخی حشر و نشر ندارم. انگار اصلاً اون زندگی، زندگی من نبوده. انگار اصلاً من اون ماجراها رو از سر نگذروندهم. باورم نمیشه که بالاخره زندگیم اینهمه میتونه از آنچه تا همین چند سال قبل بوده، اینهمه متفاوت باشه، اینهمه همونی باشه که میخواستهم، که میخوام. مهمتر از اون، این پاک شدن گذشته، پاک شدن زخمها، پاک شدن سیاهچالههای عمیقی که هرازگاهی گرفتارشون میشدم، از همه بیشتر حال آدمو خوب میکنن. یه جور اترنال سانشاین واقعی.
چند وقت پیش، تو سفر، ساعت ۱۱ صبح وسط هوای عالی و جادهی سرسبز و همسفر مرغوب و الخ، داشتیم میرفتیم که کنار جاده چشمم افتاد به یه تصادف جادهای. یه ماشین بدجوری تصادف کرده بود و جلو و سقف ماشین له شده بود. سرنشینان ماشین سالم بودن، کنار جاده، ملی با صورتهای ترسیده و داغون و وسایل درهم و حال بد. ما با سرعت ثابت از کنار صحنهی تصادف رد شدیم. مدتی بعد من دیدم کنار جاده زدیم کنار، در سمت من بازه، من پیاده شدهم دارم گریه میکنم، همراهم داره آب میزنه به صورتم، و حال هیستریکطوری دارم. متوجه شدم ازون صحنه تا این یکی، دو سه دقیقهای گذشته. تو این دقایق من سکوت کردهم، بعد زدهم زیر گریهی شدید، خواستهم ماشین بایسته، پیاده شدهم، همزمان چیزی که تو مغزم اتفاق افتاد تداعی صحنهای بود که داشتیم تو جاده میرفتیم، سال ۸۳، تو یه جادهی دیگه، کویری، سرعتمون بالا بود، شجریان داشت میخوند، یه اتفاقی افتاد (که بعداً معلوم میشه با سرعت ۱۸۰ لاستیک ترکیده بوده)، من دیدم ماشین داره منحرف میشه و داره میکشه تو خاکی و داریم چپ میکنیم و داریم چندتا معلق میزنیم، هی میدیدم داریم چرخ میخوریم تو ماشین و نگران بچهها بودم تو صندلی عقب، بعد ماشین رو سقف فرود میاد، کمکم مردم جمع میشن، میکشنمون بیرون، لای بوتههای خار، دست و پاهامون زخمی، بچهها سالمن، خیالم راحت میشه، بیهوش میشم، اونطرف پولانسکی آب میپاشه تو صورتم، چشامو باز میکنم، میفهمم اون تصادفه که کنار جاده دیدم دو دقیقه پیش تصادف ما نبوده، از تونل زمان میام بیرون. |
Comments:
یعنی میشه سر هیچ زخمی باز نباشه. امیدوارم برای منم اتفاق بیفته
Post a Comment
|