Desire knows no bounds |
Saturday, June 22, 2019 دلم میخواد دوباره سه چهار روز برگردم لب ساحل، دریای سیاه، ساحل سنگی، آسمون لاجوردی، آب خنک، هوای مطبوع، و به هیچی جز این که چند تا زیتون تو مارتینیم میخوام فکر نکنم، نمیشه اما، لااقل به این زودیها دیگه نمیشه. کی باورش میشد که یه روزی برسه در زندگانی، که من، همین منی که نافم رو با خوشگذرونی و استراحت بریده بودن، روزی ۱۵ ساعت کار کنم؟ حالا این روزا دارم بیاغراق حداقل روزی ۱۵ ساعت کار میکنم و بیاغراقتر، در یکی از خوشحالترین و پروداکتیوترین دورههای زندگیمم. هفتهی پیش مجبور شدم برم یه سفر کاری کوتاه. بعد؟ بعد قبل از سفر داشتم با مامانم تلفنی حرف میزدم، گفت ا، چهقدر دلم میخواد منم بیام. تحت تأثیر وبلاگ فروغ «این نیز بگذرد» و گیلمور گرلز، گفتم خب تو هم بیا، من که الردی یه هتل عالی اتاق گرفتهم با ویوی فلان و یه تختش هم خالیه، یه بلیت هواپیما میگیرم برات، تو هم بیا. نشون به این نشون که یه سفر چهار روزه که با خودم فکر کرده بودم بهبه، سه تا دونه قرار دارم و باقیش میرم دریا و آفتاب میگیرم و کتاب و ساحل و استراحت و الخ، تبدیل شد به یه سفر سه نفرهی گیلمور گرلزی من و مامانم و دخترم! و دریغ از لحظهای از آن خود. عوضش مامانم در طول سفر یه هفتهشتهزارباری اذعان کرد «من همیشه فکر میکردم تو چه موجود خودخواه عوضی غیرقابل تحملی هستی و یه جورایی بابت این سفر عزا گرفته بودم، اما الان تو این سفر فهمیدم چهقدر انسانی!» نکتهش اینجا بود که از صفت دیگهای هم استفاده نمیکردا، نمیتونست یعنی، صرفاً میگفت چهقدر انسانی. خلاصه در نهایت یه پنجشیش درصدی نظرش نسبت بهم بهبود یافت، باقی سفر هم طبق معمول قربون صدقهی دخترک رفت، برگشتیم تهران. |
Comments:
Post a Comment
|