Desire knows no bounds |
Thursday, June 6, 2019
یک. حداقل بخاطر همان چند ثانیه عمیق مدیون سینما هستم. همان چند دقیقه آنی هال که در میانه عشقبازی در تخت مرد از تخت بیرون میآید تا لامپ چراغ خواب را با لامپ سرخ رنگی عوض کند. وقتی به تخت برمیگردد حس می کند حواس زن به عشقبازی نیست. چندبار می پرسد چیزی شده؟ حس میکنم اینجا نیستی و زن که از دید ما تنگ در آغوش مرد است انکار میکند و ناگهان میبینیم که روح زن از تخت بیرون میآید با همان لباسهای زیر مینشیند روی صندلی کنار تخت و سراغ لوازم نقاشی اش را میگیرد. مرد روح زن را میبیند و با استناد به همین سند به جسم زن که در آغوشش است می گوید ببین همین را میگفتم, تو خارج شدهای.
خوب یادم هست که از دیدن صحنه بی صدا اشک ریختم. انگار تا آن لحظه نمیدانستم دردم چیست. نمیدانستم چرا انقدر غمگینم وقتی منطقا نباید غمگین باشم. در همین پنجاه ثانیه ناگهان متوجه شدم دردم چیست. همه چیز رابطه روی کاغذ عالی و غبطه برانگیز بود ولی در عمل من زن روی صندلی بودم که تنم را در تخت جا گذاشته بودم. با همین چند ثانیه بود که فهمیدم دلایلی برای پایان یک رابطه هست که والدین آدم به آدم نمی گویند, آنها فقط اعتیاد و خیانت و خشونت را دلیل پایان می بینند ولی سینما همانقدر که در پورن و آموزش روشهای پیچیده جفتگیری، دور از چشم والدین خوب عمل کرده است، اینجا هم سخاوتمند برایمان تصویر می کند برای پایان ضرورتا نیازی به دلایل محکمه پسند نیست, رابطه می تواند با خروج ذهن از رابطه هم تمام شود. همانجا دست دراز کردم. دست جسمم را گرفتم و از تخت بیرون آمدیم. بعد آن چند ثانیه دیگر هیچوقت جسمم را بدون روحم جایی رها نکردم. ممنونم آقای آلن. دو. دوستی دارم که نمی دانم اسم شغلش به فارسی سخت چه میشود. آنقدر سرم میشود که کارش راست و ریس کردن تصویر فیلم است. یکجور انیماتور احتمالا؟ همان که پشت صحنه فیلم برایمان کوه میکارد یا یک اسب را هزار اسب میکند. همان که عیوب فیلم برداری را تصحیح میکند و دریا را تا آستانه پنجره آشپزخانه یک خانه غیر ساحلی جلو میکشد. همین دوستم میگفت وقتی فیلم میبیند به حال ما صرفا مو-بینها غبطه میخورد. سالها درگیری با گرفتن عیوب تصویر دچار وسواس فقط پیچش مو-بینیاش کرده. اون پیچش تصویر را میبیند و مدام خیره میماند روی عیبها و آن همه قشنگی و معجزه فیلم و داستان هیچ نمی بیند. ما دریا پشت پنجره را میبینیم او فراموشکاری طراح صحنه را در جعل انعکاس دریا در شیشه پنجره را. همین دوستم می گفت کاش من هم مثل شما نادان بودم تا راحت از فیلم لذت ببرم ولی خب همه به برگشت ناپذیر بودن نادانی پس از آگاهی, آگاهیم. سه. عکسها را نگاه میکنم. همه چیز از بیرون رنگی و آفتابی و قشنگ است. یک زوج خوشبخت در یک روز آفتابی در جایی درپرتغال, اسپانیای یا جایی گرم در اروپا تولد مرد را جشن گرفتهاند. همه زیر عکس قلبهای درشت رنگی میگذارند. آنها دریای پشت پنجره را میبینند اما من؟ من متاسفانه بیآنکه بخواهم شاهد خروج یکی از این آدمها از تخت و نشستنش روی صندلی بودهام. شاهد که نه, آدمها همیشه روی صندلی تنها هستند ولی همه چیز جوری پیش آمد که خودش برایم تعریف کرد که سالهاست روی صندلی نشسته است. کاش تعریف نکرده بود چون حالا من در عکس بین خنده شصت و چهار دندان نمای مرد و زن مردی را میبینم که ته عکس روی صندلی نشسته و منتظر است عکس گرفتن تمام بشود تا احتمالا به زنی دیگر که یک جایی در نیویورک زندگی میکند تکست بزند و بگوید " کاش اینجا بودی" یا حتی به کسی هم تکست نزند, زود دستهایش را از دور شانه های زن باز کند و خودش را سرگرم قلب کردن عکسهای دیگران بکند. یا به این فکر کند, زیر این آفتاب زیبا, در این شهر زیبایی ساحلی, وقتی همه چیز خوب است و زنم زیباست و خودمم سالمم و هردو کار داریم, پس چرا من انقدر غمگینم؟ مثل باقی آدمها عکس را قلب میکنم و برایشان یک قلب اضافه هم در قسمت نظرات میگذارم ولی برگشت به دوران نادانی بعد از رسیدن به آگاهی, محال است. من چه بخواهم چه نخواهم مثل دوست انیماتورم در عکس مرد روی صندلی را هم میبینم. او انتخاب کرده است جسمش را رها کند. برای ما تفاوتی نمیکند، ما هرسال همین جا برایش تبریک تولد خواهیم نوشت و مرد نشسته روی صندلی کنار تخت, پیر خواهد شد. https://www.youtube.com/watch?v=2A2li5vM8_0 Labels: UnderlineD |
Comments:
سلام. ببخشید امکانش هست اسم روانپزشکتون رو که گفتید خوبه بگید. خیلی دنبال روانپزشک خوبم و پیدا نمی کنم.
Post a Comment
|