Desire knows no bounds |
Thursday, June 6, 2019 برای یک کاری باید بروم به دهات کوره محل طرحم! راستش فکرش را که میکنم کمی میترسم. هر چیزی که مربوط به قبل باشد، حتی اگر مربوط به روز گذشته باشد من را میترساند یا دستکم حالم را میگیرد. همش دعا میکنم که همه آدمها و ساختمانها و همه چیز عوض شده باشد، اما مگر فرقی هم میکند؟ مگر این همه خیابانهای تهران نیستند که موقع عبور کردن با همه درختها و سنگریزهها و جدولها و همه چیزشان به ذهنم و به قلبم حمله میکنند؟ هرچقدر هم که عوض شده باشند و هرچقدر هم که آدمهای آشنا نبینی و هر چقدر هم که سعی کنی از محلههای قبلی رد نشوی. همین همت و حکیم و صدر و مدرس هم میتوانند دمار از روزگار آدم دربیاورند، حالا تو صد سال از ولیعصر رد نشو یا فراموش کن پشت اتاقت پارک کوچکی بود. من دلم از همه چیز گرفته است. یک بغض مداوم همه جا دنبالم میآید و آماده است به یک اشاره توی گلویم رعد و برق بزند و ابرهای پشت چشمهایم را بگریاند. همین زمستان بود، رفته بودم برای امتحان ثبت نام کنم. غلغله جمعیت بود، نوبت من که شد گفت پول نقدت کو؟ فقط پول نقد باید باشد و من زدم زیر گریه. سرما خورده بودم، شب قبل را تا صبح گریه کرده بودم، قبول کرده بودم که نمیشود، که باید همه چیز را خراب کنم و از اول بسازم، حرف زدیم، بحث کردیم، و بعد سکوت، و لیوان شکسته بود و شرابها پخش شده بود روی میز و از لبه سبدِ گلهای روی میز چکه میکرد روی فرش. و بعد صدای برخورد جمجمه با زمین، دوبار… تق…تق و بعد دوباره سکوت. رفته بودم توی حمام زیر دوش داغ و خیره شده بودم به موهایم که از کف دستهام سر میخورد و با جریان آب داغ میرفت و من حس میکردم داغتر و بزرگتر و وسیع تر میشوم، عین زحل، و همه چیز دورم میچرخید، همه چیز، همه خیابانها، آدمها، کافهها. مثل یک حلقه عظیم به دور زحل، که من بودم. و لیوانها میشکست و لکههای سرخ از همه جا چکه میکرد و تق…تق و سکوت. کلی معطل شده بودم یک ماشین کوفتی قبول کند این همه راه را اول صبح بیاید و چیزی از زمان ثبت نام نمانده بود. رفتم بانک پول بگیرم. فیش را که تحویل دادم، دست کردم توی کیفم دیدم کارتم را جا گذاشتم، آقای بانک گفت اشکال ندارد کارت ملی لطفا! و بعد از چندتا تقه روی کیبورد گفت نمیشود! امضایتان اسکن نشده! سرعت چرخیدن حلقه بیشتر شد، ساعتم را نگاه کردم وقتی نمانده بود و فکر میکردم با خودم اصلا چرا داری زور میزنی؟ چه چیزی قرار است بشود؟ به کجا میخواهی برسی مثلا؟ آن جمعیت پر جنب و جوش را دیدی؟ تو شبیه آنها نیستی. هیچ چیزت شبیه آن ها نیست. اشکم درآمد، آقای بانک از دیدن اشکم عصبانی شد. خودم هم عصبانی شدم. لابد توی دلش گفت آدم برای هر چیز کوفتیای گریه میکند؟ کارتم را سوزاند و یک کارت جدید داد با پول نقد و لابد باز توی دلش گفت پاشو زودتر از جلوی چشمم دور شو! و من دور شدم. از همه چیز از همه کس، از همه خیابانها و آدمها. زمستان تمام شد. خزیدم توی خودم، کارم را، زندگی و دوستانم را و همه چیز را رها کردم و گذاشتم توی سکوت و دور از آدمها و خیابانها، تکههای شکسته جوش بخورد و به هم بچسبد. فکر کردم همه چیز بهتر شده. فکر کردم فراموش کردم، بخشیدم، رها کردم، تمام شد. تا همین چند هفته قبل که این درد شروع شد. باید میرفتم آن بیرون و به آدمهای غریبه میگفتم بله همین جا درد میکند و توی برگه های متعدد مینوشتم چند سالم است، قد و وزنم چقدر است و چه کسی معرفیام کرده. توی اتاق انتظار، موقع معاینه، توی رادیولوژی، موقع فیزیوتراپی، هی ابرها آمدند و رفتند. و من دیدم هیچ چیز عوض نشده. فرقی نمیکند رفتن به بانک باشد یا یک ویزیت ساده یا نشستن در اتاق انتظار. شاید همه این ها از درد باشد و هیچ ربطی به آدمها و خیابانها و منظومه شمسی و زحل و لیوانهای شکسته نداشته باشد. ولی نکند برای همیشه خودم را پشت این دیوارها زندانی کرده باشم؟ نکند هیچ وقت نتوانم بروم آن بیرون و شبیه آدمهای دیگر زندگی کنم؟ یادم نیست قبلا همه چیز چطور بود. حتی یادم نیست چطور میتوانستم حرف بزنم یا بنویسم. چه کسی میتواند از توی این نوشتههای بی سر و ته و داستانهای بیربط بفهمد در آن شب زمستانی چه چیزهایی بر من گذشت، یا بفهمد این آدمی که دارد راه میرود، میخندد و حرف میزند نمیتواند از درد بخوابد. به چه کسی میتوانم بگویم در تاریک روشن شش صبح یک روز زمستانی چطور دنیا مثل سکوت بعد از غرشِ فروریختن یک آوار، برایم خالی و بیصدا شد و چه روز طولانیای را شروع کردم و چطور وقتی گوشه مبل جمع شده بودم و از خشم و غم و ناامیدی میلرزیدم به تمام کردنش فکر میکردم. اهمیتی هم ندارد. آدمها فقط میخواهند بدانند. نه برای اینکه اهمیت میدهند یا میتوانند کاری بکنند. فقط برای این که دوست دارند بدانند. Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|