Desire knows no bounds |
Monday, October 28, 2019
رفیقم مرد. رفیق خالی که نه، رفیق و همسن و همدانشکدهایام بود مردک. قرار نبود به این زودی بمیرد. قرار نبود به این زودیها شروع کنیم به مردن. پارسال موقع غذا خوردن گفت معدهام درد میکند. همانجور لاابالی و بیخیال، مدل همیشهی خودش. چند ماه بعد فهمید سرطان معده دارد. ظرف دو ماه زد به ریهاش و همین دیروز تمام. مردکِ دکتر، روزهای آخر دوز شیمیدرمانیاش را برده بود بالا. بیهوده و باطل. وقتی سرطان تمام بدنت را گرفته، بهتر نیست شل کنی، به جای همهچی دوز مورفین را بالا ببری و روزهای آخر را در آرامش و گیجی سپری کنی؟
مو که خبر را داد، دنیا یک قدری تیره شد. هوا هم به غایت تخمی و تیره بود. یک لیوان ویسکی ریختم برای خودم دست از کار کشیدم نشستم روی مبل. نشستم؟ افتادم؟ مطمئن نیستم. روز بعدش به وی گفتم اگر سرطان بگیرم شیمیدرمانی نمیکنمها. گفت خب. گفت خفهشو. بعد کمی فکر کرد و گفت من هم نمیکنمها. گفت میرویم یک جایی جنوب یک کشور گرمسیر، مشروب میخوریم و مورفین و آخرهایش دردمان که خیلی زیاد شد او.دی. میکنیم و خلاص. گفتم خب، خفهشو. یک لیوان دیگر ویسکی ریختم و نشستم فرو رفتم توی مبل. هوا هم که ابری و تیره و تخمی. کسی توی مغزم با صدای بلند فین میکند --- رابرت پالپ |
Comments:
Post a Comment
|