Desire knows no bounds |
Tuesday, October 29, 2019
فرنوش نوشته بود «داشتم برگهای روی شیشهها رو ناخودآگاه جمع میکردم. بعد از خودم پرسیدم چرا همه اینقدر از مردن میترسن؟ مگه تا حالا نمردهن؟ من خودم یه بار تابستون ۸۴ مردم، هنوزم خیلی زنده نشدهم، مثل همین برگها.»
میم پیغام داد «وبلاگت رو خوندم و فکر کردم که خب ما همیشه همونقدر که در حال زنده بودنیم، همونقدر هم در حال مردنیم. مثل اون نوار پایین فیلم روی تلویزیون که از یه طرف داره پُر میشه و از اون طرف کم و به تهش نزدیک میشه، پس چرا شل نمي کنیم؟ بعد فکر کردم چون باور نمیکنیم که در حال مردنیم، تا لحظهای بفهمیم شِت، واقعاً در حال مردنیم.» من؟ سال ۸۳ بود که شروع کردم به مردن. اول بهارش و بعد تابستون. فروردین و مرداد و شهریور. بعد از اون تجربهی سخت و عجیب، زندگیم عوض شد. مرگ رو که تجربه کنی، زنده موندن و زندگی کردن دیگه اونقدرها سخت نیست. دقیقاً همونجا بود که تصمیم گرفتم سرنوشتم رو عوض کنم. با خودم فکر کردم نشد هم نشد دیگه، ایناهاش، این گزینهی مردن، روی میز. تا قبل از اون اینجوری به مردن فکر نکرده بودم. حالا اما قبح مرگ برام ریخته بود و همین بهم شجاعت داده بود. شجاعتِ زندگی کردن و نترسیدن و جنگیدن. هاه. اما پارادوکس مسخرهایه که تا سر حد مرگ بترسی و این تجربه بهت حس شجاعت بده. طبعاً تو اون دوره و تو اون سن و سال -الان که از دور بهش نگاه میکنم- داشتم اداشو در میآوردم، اون زمان اما برام همهچی به غایت دردناک و غلیظ و واقعی به نظر میومد و غمگینتر از همه این بود که هیچکس نبود دستم رو بگیره منو از اون دایره بکشه بیرون بهم نشون بده دنیا اونقدرها هم تلخ و جدی نیست که بخوام همهچیو بزنم نابود کنم. کی اما تو اون لحظهها منجی داشته که من بخوام داشته باشم. تنها شانسی که داشتم این بود که وبلاگ داشتم، و دو تا بچه. مسئولیت اون دو تا بچه باعث شد هیچ وقت روتین منظم زندگیمو به هم نزنم و گمونم این بزرگترین شانس بود برای ذهن مالیخولیایی اون زمانم. بعدنا رفتم پیش تراپیست و افسارمو تا حدی تونستم بگیرم دستم. انیوی، تجربهی مرگ، و برگشتن به زندگی، لااقل تا مدتی رویکرد آدم رو نسبت به زندگی تغییر میده. منتها آدم موجودیست فراموشکار، و هی یادش میره تا دیروز چه همهچیز به مویی بند بوده، و فردا ممکنه چه همهچیز وارونه بشه و دیگه هیچی سر جاش نباشه. از یه تصادف کوچیک و دیسک کمر و استراحت مطلق و جهان افقی بگیر تا افسردگی و اتفاقهایی که برای بچههات میفته و جهانت رو دگرگون میکنه تا هزار و یک قصهی دیگه. عجیبه که هی هر بار از تمام این ماجراها و زخمها و ناخوشیها و چالشها و بحرانها عبور میکنیم و هر بار گمان میکنیم این آخرین باره که دچار حادثه شدیم، در حالی که تا چشم به هم بزنیم پیچ بعدی و چالش بعدی از راه رسیده. |
Comments:
Post a Comment
|