Desire knows no bounds |
Saturday, October 5, 2019
هر بار که با زرافه حرف میزنم، «حرف» یعنی ازون وقتهای نادری که پیش میاد بشینیم گپ بزنیم مفصل و عمیق بشیم و حرفهایی بزنیم که در حالت عادی نمیزنیمشون، هر بار و دقیقاً هر بار، شگفتزده میشم که این بچه کِی اینهمه عاقل و مچورتر از سنش شد. کی اینهمه عمیق شد و کی اینهمه قدرت تجزیه تحلیل مسائل رو پیدا کرد. هر بار فکر میکنم چه خوششانس بودم که تونست اوضاع رو اینجوری ببینه که الان، اینجوری که داره برام توضیح میده. و هر بار و دقیقاً هر بار که به بزرگترین ایشوی زندگیم فکر میکنم، به بزرگترین کابوس زندگیم، به بزرگترین ترومایی که هنوز جرأت ندارم ازش حرف بزنم و هر وقت بهش فکر میکنم مثل یک مار میپیچه دور گلوم و در حد خفگی تمام راههای تنفسیم رو مسدود میکنه، میبینم اما پسرکم علیرغم تمام چیزها به گمونم تونسته عبور کنه، راحتتر از من با مسائل برخورد میکنه و سادهتر از من با تروماهای زندگیش کنار میاد. یه وقتایی که میگه رول مدل زندگیش من بودم نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، بخوام روراست باشم، ته دلم یه درد بزرگ میپیچه، میدونم آدم مناسبی نیستم برای الگو بودن، سختیهام زیاده، دیسیپلینم زیادتر از حده، و الان میفهمم بچههام و مخصوصاً زرافه کودکی سختی داشتهن به واسطهی اینکه من مامانشون بودم با اون شیوههای نظم و دیسیپلین پادگانیم. برای همین هر بار که این روزها، این دوره، دورهی جوونیشون میشینیم با هم گپ میزنیم، خوشحال میشم که تونستهن اون دوران رو بیدرد و خونریزی پشت سر بگذارن و از من متنفر نباشن، لااقل در ظاهر. خوشحال میشم که میتونیم یه وقتایی دیالوگهایی داشته باشیم از جنس دیالوگهای دیروز. دیالوگهایی که یه جاهاییش هنوز که بهش فکر میکنم، مثل مار میپیچه دور گلوم و میخواد خفهم کنه، ولی اینکه پسرم میتونه راجع بهشون اینجوری ساده و مستقیم با من حرف بزنه، اصلاً چیز کم و پیش پا افتادهای نیست. این همون چیزیه که خود من تمام این سالها جرأت نکردهم انجامش بدم و حالا پسرم به راحتی داره انجامش میده. چه جوری تونسته به این مرحله برسه؟ دمش گرم. آیم پراود آو هیم.
|
Comments:
Post a Comment
|