Desire knows no bounds |
Thursday, February 27, 2020
خیلی بهم خوش گذشت این مدت. نوشتن بیپرده. بدون نگاه دیگری. گفته بودم دوربین-ستیزم؟ از اینکه بدونم یکی از پشت ویزور داره نگام میکنه متنفرم. از اینکه عکس خودمو ببینم متنفرتر. ازینکه دیگری بخواد بیسانسور و بیروتوش عکسمو ببینه، قبل از تأیید من، متنفرترینم.
این مدت تصویرمو بدون روتوش نوشتم. داشت بهم خوش میگذشت. فکر میکردم یک ماه بعد، دکمهی پابلیش تمام درفتها رو میزنم و میرم زیر پتو قایم میشم. دیگه تا اون وقت یادم رفته چهقدر برهنه وایستاده بودم جلوی دوربین. فکر میکردم شقالقمر کردهم و فکر میکردم این ته وبلاگنویسی خالص و بیرحم و مستقیمه. مثل حرفایی که بعد از چند سال تازه جرأت میکنی به تراپیستت بزنی. میم زنگ زد گفت میای یه تیکه مستند تو فیلمم بازی کنی؟ گفتم میدونی که از دوربین متنفرم هانی. گفت میدونم، بیا. از وقتی با پولانسکی آشنا شدم، سر همین ماجرای عکاسی، کمکم یاد گرفتم صاف تو دوربین نگاه کنم. هنوز با دیدن عکسام راحت نیستم، ولی لااقل از جلوی دوربین فرار نمیکنم. میگم همینه که هست. این نسخهی ضبطشدهی منه. نسخهای که دیگران میبینن و با اون تصویری که از خودم تو مغزم دارم به شدت متفاوته. تو مغزم هنوز سی و سه سالمه و هنوز به قول بقیه فوتوژنیکام و هنوز زندگی برام هیجان داره. هنوز از بیدار شدن، کتاب خریدن، صبحانهی جذاب خوردن، سوشی، سکس، سرخوشی حین علف، خلاقیت تو کار، موفقیت و کامنتهای مثبت شنیدن مثل روز اول لذت میبرم. تو لباس پوشیدن تو حرف زدن تو شیوهی زندگیم به زعم خودم هنوز ویژگیهای خودم رو دارم. و هنوز پوست صورتم، پوست دستهام، فرم ناخنها و کشیدگی انگشتهام تو مغزم مثل قبله. همین چند روز پیش که عکس دستهام رو از نزدیک دیدم، تعجب کردم. از نگاه دوربین بهشون نگاه نکرده بودم هیچوقت. ح گفت حرفاتو تو فلان برنامه شنیدم. کلی حرف دارم باهات. اینقدر دور و برمون شلوغ بود که نشد بپرسم چی. دلم نمیخواست هم. دلم نمیخواد کسی راجع به وبلاگم، راجع به چیزایی که مینویسم، راجع به زندگی مجازیم تو زندگی واقعی باهام حرف بزنه. دلم میخواد هنوز فکر کنم آیدای کارپهم و هیچکس چهرهم رو ندیده. کسی نمیدونه کی داره اینها رو مینویسه. چهقدر واقعیان یا چهقدر ساختگی. آیا پولانسکی وجود خارجی داره یا نه. آیا مرد هنوز بهم ایمیل می زنه یا نه. همیشه ترکیب کردم خیال و واقعیت جذاب بوده. خوشم نمیاد کسی دنبال مصداقش بگرده. وبلاگه دیگه، بیوگرافی قسمخوردهی واقعی که نیست. خوشحال بودم از برهنه نوشتنم. فکر میکردم یه قدم بزرگ برداشتهم. فکر کردم یه نفس عمیق میکشم و دکمهی پابلیش رو میزنم. درفتهای طولانی و متعدد. میم گفت میای تو فیلمم بازی کنی؟ گفتم از دوربین متنفرم هانی. گفت میدونم، بیا. به مرد که گفتم دارم میرم سر فیلمبرداری، با تعجب گفت واقعاً؟؟؟ گفت میدونی چهقدر طول کشید تا جلوی دوربین من وایستی؟ میدونستم. تصمیم گرفته بودم از سِیف زون خودم خارج شم. مثل اون سفر آفرودی که رفتیم کویر. با یه عده آدم که اصلاً تصورشو هم نمیکردم. اون موقع هم تصمیم گرفته بودم از سیف زون خودم خارج شم. یه مشت پاترول و پرادو و میتسوبیشی. آدمهای غریبه و مکالمههای غریبه و دنیای غریبه. وان نایت استندهای سه چهار روزه. هیجان و آدرنالین و سرخوشیهای عجیب. از سفر که برگشتم، یاد گرفته بودم جام تو دایرهی خودم امنتره. بیکه فکر کنم، رفتم سر قرار. با همون لباسایی که تنم بود، بیآرایش و آمادگی خاصی، عصر از سر کار. وقتی نشستم تو ماشین، دوربینها که نصب شد روی کاپوت، با خودم فکر کردم اوه شت. من اینجا چیکار میکنم. اما تمام اون پستها رو نوشته بودم و دکمهی پابلیش تمام درفتها رو زده بودم. حتا اگه پاکشون میکردم، باز توی فیدریدرها میموندن. یه بخشی از ایمیلهام با میم رو آورده بودم توی پستها. یه بخشی از نون رو. یه بخشهایی از مرد رو و اون ایمیل کذایی از ک رو و خیلی چیزای دیگه. پستهام آغشته بود به زندگی آدمای دیگه. به زندگی خصوصی آدمای دیگه. قدیما ر میگفت اینم بخشی از هزینهی با تو بودنه. راه که افتادیم، تلفن که زنگ خورد، گوشی رو که داد دستم، با اون پیرمرد و پیرزن که حرف زدم، صدای پیرزن که لرزید، با خودم فکر کردم چه شبیه فیلمهای هانکه شدهم. دیالوگهای بیرحم و بیروتوش. فکر کردم حالا این طفلیا چه گناهی کردهن که بازیچهی من و میم شدهن. بعد دیدم برای من بازی نیست اون حرفا. صرفاً برهنهنویسیه از چیزهایی که هیچوقت با صدای بلند به زبون نیاوردم. دیدم چه هنوز پررنگه برام گذشتهم. رفته بودیم سفر. مهمون من. کلی خوش گذشته بود و از چهرهی انسانی من حین سفر تعجب کرده بود. هی تکرار میکرد هیچ فکر نمیکردم اینهمه آدم خوب و خوشسفری باشی. روز آخر، توی هتل، حرف به گذشته رسید، یکی دو جمله گفت و یکی دو جمله جواب دادم که دیدم صداش لرزید. مثل پیرزن پشت گوشی صداش لرزید. اشک توی چشماش جمع شد و گفت واقعاً؟ گفت واقعاً من چنین آدمی هستم؟؟؟ فکر کردم تو این سن و سال، دیگه چه اهمیتی داره آینه بذارم جلوش. فکر کردم چه اهمیتی داره که رک و راست باهاش حرف بزنم. فکر کردم صلح و آرامش از حقیقت بهتر است. جلوی زبونمو گرفتم و دیگه ادامه ندادم. سفر رو اما با همون دو جمله بهش زهر کردم. چهرهی خودش رو از دوربین من بیروتوش دیده بود و باور نمیکرد این تصویر، تصویر اون باشه. گوشی رو که قطع کردم، داغ دلم تازه شده بود. از اینهمه شباهت زندگی آدما با هم شگفتزده شده بودم. من و میم که هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم، چه هر دو داشتیم از یه بکگراند مشترک میومدیم. چه گذشتهمون، گلایههامون، نتونستنها و فرار کردنها و عاقبتهامون شبیه به هم بود. طغیان کرده بودیم و هر دو از یک چیز شکایت داشتیم. با غ هم که حرف زدم، متولد ۱۳۷۹، همین بود. چه عجیب. چرا هیشکی اینا رو تو وبلاگش نمینویسه که آدم احساس کنه تو این دنیا تنها نیست. برهنه و صریح و بیپرده نوشته بودم و فکر میکردم شقالقمر کردهم. گوشی رو که قطع کردم، تازه داغ دلم تازه شد. شگفتزده بودم از اینهمه پیشینههای مشترک، و فراموش کرده بودم دوربینهایی رو که زوم کرده بودن روی صورتم. حرف زدم حرف زدم حرف زدم. میم گفت چه نور خوبی روی صورتته. شب بود و انعکاس نورهای نارنجی اتوبان صورتم رو هایلایت کرده بود. بعد؟ بعد فکر کردم نمیخوام دو نفر هرگز این فیلم رو ببینن. فکر کردم چه فضیلتی داره که روز آخر سفر، زندگی رو بهشون تلخ کنم، وقتی گذشته رو نمیشه عوض کرد. فکر کردم چه فضیلتی هست توی خشمگین بودن، از سر خشم رک بودن و بیرحم بودن و صادق بودن در جایی که حقیقت آنچنان هم زیبا نیست و حقیقت از همهچیز برتر نیست و صلح و آرامش بهتر از حقیقت است. حرف زدیم و حرف زدیم و مدام یاد هانکه بودم. وقتی امضا میکردم که کارگردان تمام حق و حقوق این تصاویر رو داره، پشیمون بودم. پای سفرهی عقد هم که نشسته بودم الردی پشیمون بودم. میم گفت بیا راشها رو ببین. بیا ببین چه نور خوبی روی صورتته. یه نگاه روی مونیتور انداختم و گفتم اصلاً فکرشم نکن. حاضر نیستم حتا ده ثانیهش رو هم ببینم. گفتم ایشالا که تو تدوین منو بیخیال شی. کیفمو برداشتم و پشیمون اومدم بیرون. هیچ فضیلتی از گفتن اون حرفا جلوی دوربین نبود. این اثبات خودم نبود که حرفای ته دلم رو بزنم و بهشون افتخار کنم. صرفاً هانکهطور، اون پیرمرد و پیرزن رو آزرده بودم و اون مرد و زن رو میآزردم و همون لحظه که داشتم اون کاغذ رو امضا میکردم اون دفترچهی عقد رو امضا میکردم، پشیمانترین بودم. دکمهی پابلیش رو زده بودم اما و عکسم رو داده بودم دست عکاس، دست بیننده. هیچ احساس قهرمانی نمیکردم. خونه که رسیدم، وبلاگ رو باز کردم، درفتهامو سلکت کردم و دیلیت آل رو زدم. حتا لحظهای فکر نکردم که جایی سیوشون کنم. هیچ فضیلتی توی اون برهنهنویسیها نبود. اون زندگی، صرفاً زندگی من نبود. داشتم عکسهای خصوصی آدمهای دیگه رو هم منتشر میکردم. حالا نفس راحتی میکشم. هیچ وسوسهای دیگه نمیتونه درفتها رو پابلش کنه. خبری از نگاتیو عکسها نیست. به فیلم میم فکر میکنم و فکر میکنم کاش منو توی تدوین دربیاره. دستم میره که تکست بدم بهش، بیخیال میشم اما. باید ببینم چی میشه. به هر حال این من بودم که اون کاغذ رو امضا کرده بودم. ته دلم حتا این هم یک بازی جدید بود. |
Comments:
Post a Comment
|