Desire knows no bounds |
Monday, March 9, 2020
حین خوندن این پست، یه نفس عمیق بکشین. نفستونو حبس کنین و تا ده بشمرین. سپس نفستون رو آزاد کنین. اگه به سرفه نیفتادین یعنی ریههاتون هنوز سالمه. تبریک میگم. فعلاً کرونا ندارید.
حالم خوب نیست. بدنم گُر گرفته. نمیدونم تب دارم یا توهم. حس میکنم ته گلوم هم میخاره و درد میکنه. این روزا کی توهم کرونا نداره. استرس که دارم، وقتایی که تحت فشارم اما هیچ کاری از دستم برنمیاد، شروع میکنم خونه رو جمع کردن. همیشهی اینجور وقتا از آشپزخونه شروع میکنم. میشورم و میسابم و میام جلو. درست مثل «سارا»ی مهرجویی. پریشب به کارگرم زنگ زدم گفتم نیاد. گفتم حقوق هفتگی و عیدیش محفوظه. گفت فقط میخواستم پیش شما رو بیام، وگرنه که دو هفتهست خونهم. گفت همه مثل شما لطف داشتن و همینو بهم گفتن. از آشپزخونه شروع میکنم و میشورم و قفسهها و کابینتها رو مرتب میکنم میام جلو. تدی لای دست و پام میلوله. گرسنمه. تب دارم و بدنم داغه و احساس ضعف میکنم. دو تا شنیتسل میذارم بیرون روغن میریزم تو ماهیتابه گازو روشن میکنم دو تا سیبزمینی پوست میگیرم خرد میکنم. تو این فاصله روغن داغ شده. یه پر نمک میپاشم رو سیبزمینیها، میریزمشون تو روغن داغ. شروع میکنن جلز و ولز کردن. شعلهی زیرشو تنظیم میکنم میرم تو هال. سراغ کتابخونه و میز گرد جلوش. گلدون پنبه رو میارم میذارم رو میز گرده. نگار واسه تولدم فرستاد برام. خودش موقع سیل تو هلال احمر بود و تهران نبود. میزو گردگیری میکنم گلدونو از تو سالن میارم میذارم روش، جلوی تابلوی وحید چمانی. مبلها رو مرتب میکنم و تابلوها رو صاف و صوف میکنم. در خونه رو که باز کنی، روبروت تابلوی ایرمای شهره مهرانه. امروز پسرکم تو چت ازم پرسید کدوم زن ایرانی روت اثر گذاشته؟ گفتم سیلویا پلات و ویرجینیا ولف. بعد دقت کردم دیدم نوشته زن ایرانی. براش نوشتم شهره مهران. نوشت احسنت و قلب و ماچ فرستاد. مطمئن نبودم شهره رو میشناسه یا نه. من اما شهره رو همیشه با یه تصویر یادم میاد. تو آژانس بودم سیدخندان، دم موزهی رضا عباسی، داشتم تلفنی با شهره حرف میزدم. داشتم از زندگیم میگفتم که شروع کرد از خودش و دورانی که پشت سر گذاشته بود گفتن. همون لحظه یه جرقهای زد تو مغزم. یه جوونه تو دلم شروع کرد رشد کردن. حرفای شهره شد وحی منزل. چند وقت بعدش طلاق گرفتم و دنیام زیر و رو شد. سالهای بعدش خیلی چرخ خورد زندگیم، اما هیچوقت یادم نمیره اون صحنه رو، دم پل سیدخندان، پای تلفن. نوبت اتاق لباسهاست. تقریباً مرتبه. انقدر لباس دارم که یه اتاق کامل تبدیل شده به یه کمد بزرگ. کفشا رو صاف و صوف میچینم و درشو قفل میکنم. اتاق مورد علاقه ی تدیه و جورابا رو ازینجا استخراج میکنه. آشپزخونه برق میزنه و سیبزمینیا دارن قرمز میشن. این واژهی قرمز کردن رو خیلی دوست دارم. مخصوص یه سایز سیبزمینی خونگیه، تو تابهی روحی وقتی مامانبزرگام درست میکردن. کتلت داریم شام، دارم سیبزمینی قرمز میکنم واسه کنارش. این جملهی پررنگ دوران کودکیمه. دوران خوش کودکی. سیبزمینیا دارن قرمز میشن. تابه ی من تفلونه اما سایز سیبزمینیا دقیقا مخصوص «قرمز کردن»ه. کتلت هم نداریم و شنیتسل داریم. بضاعتم با بدن گُر گرفته و تب، بیش از این نیست. منتظرم ببینم تب و گلودردم منجر به کرونا میشه یا نه. راستش استرس خاصی هم ندارم ازین بابت. به نظرم به اندازهی کافی زندگی کردهم و حالشو بردهم. کار بزرگ نکردهای ندارم که بخوام به خاطرش چنگ بزنم به زندگی. برای اطرافیانم شاید سخت باشه اما. بچهها و پولانسکی و خونوادهم و دوستام. زندگیه دیگه. حالا اصن از کجا معلوم تب باشه. سرفه هم که نمیکنم عجالتاً. همیشه اینجور وقتا خونه رو مرتب میکنم و کارهایی که دستمه رو روی روال میارم و روی هر دسته کاغذی یه یادداشت میذارم، که اگه من نبودم هم بچهها بدونن چی به چیه. بوی سیبزمینی پیچیده و تدی از دم در آشپزخونه جم نمیخوره. گلدونها رو میارم میذارم رو میز جلوی کاناپه. عاشق گلم. فکر کردم تو این دوره لااقل خونهم پر گل باشه. گلها رو درسا سفارش داده برام، نه خانم دلوی. سلیقهم دستش اومده و جون میده واسه این قرتیبازیا. حتا قول داده یه گلدون سیاه برام پیدا کنه، برا گلدون برگ انجیری. گلدونه رو که میبینم دلم تنگ میشه. اونم کادوی تولدم بود. چه کرونا مث یه ویروس اومد همه چیو به هم ریخت. روی میزو اول الکل اسپری میکنم بعد شیشهشور اسپری میکنم و دستمال میکشم. سرمو کج میکنم تو نور که مطمئن بشم رد دستمال نمونده باشه روش. گلدونا رو میارم میذارم رو میز. شیشههای کوکی رو هم. آباژور کنار کاناپه رو روشن میکنم. برمیگردم تو آشپزخونه یه سر به سیبزمینیا میزنم. یه چایی برا خودم میریزم میام میشینم رو کاناپه. کتاب آلن رنه بغل دستمه. تا چاییم موقع خوردنش بشه ورق میزنم کتابو. طبق عادت زیر بعضی جاهاش خط کشیدهم: «کاش من را در جهنم آدمهای بیخیال بیندازند!». فکر میکنم برای بیخیال بودن باید بیآرزو باشی. چاییم حالا حالاها سرد نمیشه. میرم تو آشپزخونه. سیبزمینیا تقریبا قرمز شدهن و موقع سرخ کردن شنیتسلهاست. |
Comments:
Post a Comment
|