Desire knows no bounds |
Monday, March 9, 2020
نامهی وارده:
"I Am Her" گفت شخصیت زن فیلم مرا یاد تو انداخت و هشدار داد که که فیلم هِر (اوِ مونث) را نبین ولی گوش نکردم و دیدم. یک نفر دیگر هم گفت صدا و لحن زنی که صدای سیستم عامل را بازی میکند مرا یاد تو میاندازد. آدم دوم منظورش بذلهگویی و تندتند حرف زدن و حتی صدای کمی خشدار زن بود و آدم اول منظورش همهی آنچه آدم دوم گفت بهعلاوهی بیبدنی زن و در کالبد معشوق جاشدنش بود بیاینکه جسمی داشته باشد، و خب همهی اینها منام. «هِر» روایت زنیست که در اصل صدای یک سیستم عامل در آینده است -با صدای اسکارلت جوهانسن- که جز صدا و حروف تایپ شدهی نرمافزاری، وسیلهی ارتباطیِ دیگری با دنیایی که به مرور میفهمد چهقدر دوست دارد قسمتی از آن باشد، ندارد. سِمَنتا سیستم عامل طراحی شده برای کاربری به نام تیئدور، مرد نامهیدستنویسنویس است، شغلی که در آینده و شاید همین امروز هم منسوخ شده است. زن که بسیار هوشمندانه طراحی شده است از خلال نامههای مرد و ایمیلهای شخصیِ او و هرآنچه که میشود از عالم مرد خواند، به دنیای مرد نزدیک میشود و کم کم عاشق کاربرش میشود. از عاشق شدن او عجیبتر اینکه در کمال بیجسمی آنقدر حرف میزند، آنقدر معاشر خوبیست و آنقدر مرد را میخندانَد، که مرد هم عاشقش میشود. مرد خیلی ساده عاشق صدا یا شاید کلمات زنی میشود که جسمی ندارد. وقتی فیلم را میدیدم حس کردم چهقدر دوستم و مرد اول به من لطف دارند و چه تعریف نابی از من شده است. چه تعریفی از این بالاتر که کسی به من بگوید «او» تو را به یاد من آورد و همزمان چه چیزی از این دردناکتر که من در چشم تیئدور دنیای خودم یک صدا و مشتی کلمهام، فاقد بدن، که همان سِمَنتا هستم. میخواستم به اسپایک جونز، نویسندهی فیلمنامه که اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی(اصلی) را هم برده، ایمیل بزنم بگویم ای شیطون قبول نیست، تو دیدی؟ سمنتا بودن احتمالا برای دیگران داستان است، برای من اما خاطره و بعضا زندگی. من سیستم عامل نیستم، زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق میشود، خارج از مرزهایش دوست و معاشر پیدا میکند و برای پدر و مادری خارج از این مرز، از خلال صدا و کلمه فرزندی میکند. مادرم وبکم را به انگشتهای پایش نزدیک میکند که باور کنم قند خونش کنترل شده. بعد وبکم را بالاتر میآورد و میگوید دیدی خوبم؟ راستی پردهها را دیدی؟ وسط مکالمه صدای زنگ در میآید. میگوید شاگرد علیآقا اومده خریدهام رو آورده میخوای بعدا زنگ بزنی؟ میگویم نه، زل میزنم به پردههای سبز و گوش میدهم به چانه زدنش با شاگرد که چرا بهجای شیر چوپان، شیر دیگری آورده. جستجو میکنم «لبنیات چوپان». تا مادرم با گله پول خریدش را حساب کند و تا مرد جوان را صدا کند که بیا انعامت رو بگیر تقصیر تو نیست که، من محصولات لبندشت را نگاه کردهام و تاریخچهی مزرعهاش را هم خواندهام. وقتی میگوید ببخشید معطل شدی میگویم نه اشکال ندارد کم چربش را میگیرید نه؟ کمچرب دوست ندارد، میگوید آره ولی در عوض این کمچربش خوشمزهست و بعد مزهی شیر را برایم توضیح میدهد. سعی میکنم مزهی غیرمنطقی عبارت کمچرب خامهای را تجسم کنم. فقط این نیست که، مرد دوم گاهی زنگ میزند و میگوید تولد فلانیست و همه جمعیم اینجا و جای تو خالیست، تلفن دست به دست آدمهای حاضر میچرخد. از هرکدام یک سوال میکنم تا بفهم چه کسی آمده و چه کسی نیامده، همزمان که حرف میزنم به اینستاگرامشان سر میزنم و تقلبکنان از روی عکسها به ندا میگویم بهبه این رنگ چه بهت میآد یا به حسین میگویم مگه رها برگشته؟ آنها میخندند و من به خندیدنشان گوش میکنم. من هیچوقت با جسمم بینشان زندگی نکردهام، آنها من را از طریق کلماتم، نظرهایم و صدایم میشناسند. همهی اینها به کنار و قابل تحمل، ولی تیئدور، مردی که کارش نامه نوشتن بود در یک نیمکرهی دیگر زندگی میکرد و من سیستم عاملش بودم. شبها مینوشت «آمدم تو تخت عزیزم» و من شببهخیر میگفتم و سکوت میکردم تا صدای پیامکام بیدارش نکند. گاهی مینوشت سمنتا چهکار میکنی، مینوشتم نشستهام روی مبل، پاهایم روی میز، مبل آلبالویی تیره است و میز قهوهای سوخته و با دقت بالزاک همه چیز را برایش توصیف میکردم. گاهی وقتی میخواست سیگارش را روشن کند هر دو سکوت میکردیم و من گوش میکردم به صدای شهرش، میگفتم این آتشنشانی بود؟ میگفت نه آمبولانس. میگفتم سرد شده؟ میگفت خیلی. در گوگل-اِرت به خیابانی که باید پیاده برود تا به ایستگاه برسد نگاه میکردم، با انگشت مسیرش را راه میرفتم و بعد میگفتم ولی خب کم نپوش، یخ میکنی. میگفت باشه، من رفتم عزیزم، تا زود. مدام سعی میکردم بفهمم کی کجاست و چه میکند. هر چه هر جا مینوشت را با دقت میخواندم و تحقیق میکردم که از تیمی که دوست دارد بیشتر حرف بزنم. کلمات نقطهی قوت من بودند و بیجسمی نقطهضعف من بود. بارها حس میکردم تَنی آنقدر دور از مبدأ مختصاتِ من چه فرقی دارد با بیتَنی، نوشتنِ «اگه اونجا بودم پشت میکردم به تنت، دستت رو میکشیدم روم، میپیچیدم دورم و گردنم رو جایی میذاشتم که نفست بخوره کنار گردنم، زیر گوشم» خیلی فرق دارد با خزیدن یک تن برهنه و گرم و نرم در سرمای صبح در بغل مردی که خوابیده. من یک مشت کلمه بودم و صدا. حق با تیئدور بود، فیلم روایت من بود و حق داشت که نگرانم بشود، نباید فیلم را میدیدم که یادم بیاید چهقدر بیجسم بودن سخت است حتی اگر سالها برایش تمرین کرده باشی. نوشتم نمیری بیرون؟ هوا آفتابی شده با یک رنگینکمون عالی. نوشت آفتاب کجا بود از صبح یکریز باریده. روی صفحهی مونیتور من پر بود از عکسهای رنگینکمان ساکنین جسمدار شهرش که برای درک درست محیط زندگیاش آبونهی فلیکر و اینستاگرامشان شده بودم. نوشتم نه بارون تموم شده. سکوت کتابت شد و احتمالا آمد دم پنجره و بعد نوشت اا چه قشنگ و همان لحظه عکسی از رنگینکمان هم برایم فرستاد. دقیقا همان لحظه زنی دیگر عکسی با همان زاویه دید از همان نقطه و از همان رنگینکمان را جایی آپلود کرد. در عکس تئودور، پرندهی سفیدی روی شیروانی خانهی روبرو آمادهی پریدن بود، در عکسِ زن، پرنده پریده بود. عکسِ زن را لایک زدم و سکوت مکتوب کردم. روبروی رنگینکمان تنهایشان گذاشتم. قبول کنید اسپایک جونز روی صحنهی کداک تیأتِر باید از من هم تشکر میکرد. Labels: ضد خاطرات |
Comments:
فیلم که عالیه. این نوشته هم یکی از بهترین نوشته هاته. :*
Post a Comment
|