Desire knows no bounds |
Friday, April 10, 2020
بهش تکست دادم خونهای؟ گفت یس. گفتم امشب بیام پیشت؟ نمیخوام خونه باشم. گفت یس. گفت خوبی؟ بیام دنبالت؟ گفتم نه، میام خودم:*
حالم حال همیشه نبود. شاید هم داشتم ادای همیشه رو درنمیاوردم. خود واقعیم یه تاب معلقیه بین این دوتا. یه ترکیبی از هوس و واقعیت. واقعبینی و هجوم احساسات. گاهی انگار که یه جنین نصفهنیمه ته دلم مونده باشه تهوع میگیرم. گاهی اونقدر همهچی خوبه که میشینم خودمو از دید سوم شخص، از بالا نگاه میکنم. زندگیم برام جذاب و دیدنیه از اون بالا، از رو سقف. یه وقتاییام مث حالا حوصلهم سر میره. سر که نه، کسل و خسته میشم. دوباره جنینه میاد بالا. نمیدونم از زندگیم چی میخوام. اگه علیرضا بود میگفت باز درد بیدردیت عود کرد. راست میگه شاید. اولین باریه که پام رو زمینه و همهچی واقعیه و همین گیجم کرده. مث قدیما وقتی رسیدم بالا، وایستاده بود دم در و نور نارنجی خونه افتاده بود کف راهرو. بغلش که کردم، یه هوا از زمین بلندم کرد که دلم برات تنگ شده بود الاغ. گفتم اااا، هزار سال بود نیومده بودما. گفت میدونم. چی بریزم برات؟ گفتم هر چی خودت داری میخوری. یه لیوان کوکتل برام درست کرد، توش سه تا شات واسه خودش ریخت دو تا شات واسه من، دو تا لیوانا رو آورد گذاشت رو میز، با ظرف پسته و چوب شور. یه کتاب نیمخونده رو دستهی مبل بود، با یه عینک لاش. گفتم داشتی کتاب میخوندی؟ گفت یس. گفتم پیر شدیم رفت. لیوانمو داد دستم و با اون لبخند قدیمیه زد به لیوانم که به سلامتی. به سلامتی. گفت اخلاق؟ گفتم سگ مطلق. راست راستش اینه که هیچ احساس پیری نمیکنم. به نظرم روی روالتر از همیشهم. وضع لایفاستایل و رابطه و سکس و معاشرت و کار و خونواده همه بهتر از اون چیزیان که تصورشو میکردم. حس میکنم چیزایی که بابتشون اونهمه هزینه دادم و سختی کشیدم، بالاخره نشستهن جای درست. بالاخره نشستهم جای درست. یه وقتایی اما از آینده میترسم. هنوز اعتمادم برنگشته سر جاش. هنوز تأثیر سالها زندگی رو ابرا منو از اعتماد به هر چیز واقعی میترسونه. چارزانو نشستم گوشهی مبل. یه خرده بعد زانوهامو بغل کردم و همونجوری که تکیه داده بودم به دستهی کاناپه، شروع کردم به حرف زدن. شروع کردیم به حرف زدن. لیوانم زودتر از همیشه خالی شد. سیگار نصفهشو داد دستم گفت یه نفسی تازه کن یه سیگار بکش تا بیام. لیوانمو برد پر کنه. تابهها و آبکش فلزی بالای اوپن آویزون بودن. ظرف اسمارتیز و دسته کلید و دو سه تا فلش. خونه لباس همیشهش تنش بود. برگشت پردهی پروجکشنو داد پایین گفت چی ببینیم؟ گفت از اون فیلم بورینگ صامتا بذارم که دوست داری؟ گفتم نه بابا، یه چیز فان یا چرت و پرت بذار. گفت گاسیپ گرلز و گیلمور گرلز و گرلز و اینا؟ خندیدم. خندیدیم. صبح و ظهر و شبا خوبم، اما عصرا غمهای عالم میان تو دلم. باید یه جوری روزمو بگذرونم که نفهمم کی عصر میشه کی عصر تموم میشه. باید از ظهر بپرم به شب. تراپیستم گفت کی حالش بد نیست تو این اوضاع؟ گفت سطح انرژیت خیلی اومده بالاتر. راستم میگه. داروهاش به وضوح عوضم کرده. ولی هنوز تراپی رو باهام شروع نکرده، میگه زوده. فلذا هیچ کسی جایی رو ندارم که چیزایی که تو مغزمه رو بلند بلند به زبون بیارم. یه بیلی وایلدر گذاشت. گفت پیتزا بزنیم؟ گفتم بزنیم. وسطای فیلم و وسطای حرفهای گاهبهگاهم گفت دو سال پیشِ اون وقتات رو یادته؟ پنج سال پیشت رو؟ دیدی همهچیت چقدر فرق کرد؟ دو ماه بعد هم همینه. بیرون میای. گفتم میدونم. اما یه وقتایی نمیشه، نمیتونی دیگه. کلهمو نوازش کرد. دستشو حلقه کرد دور شونهم که یعنی بیا بغلم. دراز کشیدم رو کاناپه، بغلش، سرم رو بازوش. هر از گاهی یه قلپ از لیوانش میداد بهم. یا یه گاز پیتزا. داشتیم فیلم میدیدیم. گفت حالا میخوای چیکار کنی؟ گفتم هیچکار. گفتم نمیدونم، نمیخوام امشب برگردم خونه. نمیخوام ببینمش. گفت بعد؟ گفتم همین، بعدِ خاصی ندارم الان تو مغزم. گفت ویسکی؟ گفتم یس. گفت فرندز ببینیم؟ گفتم یس. محکم فشارم داد تو بغلش و ریموت رو برداشت فرندز بذاره. قبلنا همیشه کلی دوستِ پسر داشتم. کلی رفیق داشتم که میشد ساعتها راجع به همهچی باهاشون حرف زد. این تیکه از زندگیم خیلی بهم، به شناخت از خودم و شناخت از مردا کمک کرد. الان اما روال زندگیم عوض شده. وضعیت همهمون عوض شده و به جز یه وقتایی که با رفقای سالهای دور -اجلاس سران عدم تعهد سابق- جمع میشیم دور هم، دیگه به نسبت قبل با کسی حرف آزاد و بیدغدغه نمیزنم. این یکی از تیکههای از زندگیمه که خیلی دلم تنگ میشه براش. حالم بهتر بود. تحت تأثیر الکل یا فرندز یا هر چی. گفتم تو در چه حالی؟ گفت مثل همیشه. گفتم هیچی عوض نشده؟ یه جور معمولیای گفت نه، همه چی مث قبله. رو کاناپه سخت بود جا به جا شدن. گفت پاشو برو تو تخت. گفتم خب. گفتم خاموش نکن فرندزو. گفت خب. رفتم دستشویی برگشتم دیدم برام یه تیشرت گذاشته رو تخت. یه تیشرت کهنه شبیه همون تیشرت کهنههه. شایدم همون بود. یادم نمیاد. لباسامو عوض کردم مرتب گذاشتمشون رو بند رخت سفید خالی گوشهی اتاق خواب تیشرتشو پوشیدم بالشو تکیه دادم به پشتِ تخت نیمهنشسته رفتم زیر پتو. فرندز داشت پخش میشد. هنوز میخندیدیم باهاش. برگشت نگام کرد. پاشد کتابشو برداشت عینک به چشم اومد تو تخت. آباژور طرف خودشو روشن کرد. بالشو تکیه داد به پشتِ تخت آیپدشو برداشت نیمهنشسته شروع کرد اخبار ورق زدن. گفتم هاها، زاویهمون مث «صحنههایی از یک ازدواج»ه. گفتم هنوزم دارم از کنجکاوی میمیرم بدونم اونوقتا چی میگذشت تو مغزت. گفت کدوم وقتا؟ گفتم حرفنزنترین آدمی هستی که دیدهم. هیچ وقت یک کلمه بیشتر از حرفای روزمره حرف نزدی با آدم. با من یعنی. یه دو دیقه بعد آیپدشو گذاشت کنار آباژور طرف خودشو خاموش کرد بالششو صاف کرد طاقباز دراز کشید یه جوری که انگار داره سقفو نگاه میکنه. گفت یادته اون شبای این پنکه سقفیو؟ یادم بود. غلت زدم طرفش بالشمو صاف کردم دست چپمو عمودی گذاشتم زیر سرم. نگام کرد گفت خوابت نمیادا. گفتم نه، خوبم. گفت خوشحالی حالا؟ گفتم آره، خیلی. یه وقتایی اما کم میارم دیگه. نفسش بند میاد آدم. خودمم نمیفهمم چهم میشه. ساکت شدیم. فرندز نگاه کردیم و سقف رو و پردههای نارنجی رو. گفتم حرف بزن باهام بابا. از اونوقتا بگو که چی میگذشت تو سرت. ساکت موند. ساکت موندیم باز. داشتیم فرندز میدیدیم. همونجوری که اون طاقباز خوابیده بود و من رو بهش دستم عمودی زیر سرم بود فرندز میدیدیم. گفتم میدونی یه آدمی مث تو چهقد سخته واسه رابطه؟ چه قد دوره ازون چیزایی که آدم دلش میخواد؟ گفت مث چی؟ گفتم مث حرف زدن، بیرون ریختن احساسات، اکسپرسیو بودن. گفت چقد با هم رفتیم مهمونی. ساکت موندم. تو آدمایی که به عنوان سکسپارتنر با هم بودیم، فقط یه نفر بود که گیجم میکرد. با همه مدل رابطهم خیلی مشخص و شستهرفته بود. سکس و رفاقت و سرخوشیهای مقطعی. با اون آدم اما نمی دونستم اینی که با هم داریم رابطهست یا صرفا سکسلایف. ترجیح دادم نفهمم هم. اون وقتا یه شوخی همیشگی بود بین من و دوستام، که مرد ساعت ۶ صبح باید پاشه بره خونهش. همین جمله شوخیشوخی خیلی جدی سرنوشت منو عوض کرد. منم همیشه ۶ صبح پا می شدم بیام خونهم. میگفتم خوابم نمیبره اینجا. اون وقتِ صبح مدرس و همت شرق و پاسداران خیلی خلوت بود. ریموتو برداشت پروجکشن رو خاموش کرد پرده رو زد بره بالا. رفت رو سیستم صوتی. موزیک گذاشت. صداشو کم کرد. همونجوری که طاقباز خوابید بود گفت چی میخوای بشنوی؟ دستمو از زیر سرم برداشتم به شکم خوابیدم بغلش. دماغمو چسبوندم به گردنش. دستشو یه جور آرومی انداخت دورم که انگار طبیعیترین کار دنیاست. گفتم راستشو بخوای هیچی. هیچوقت عادت ندارم هیچی ازت بشنوم. همین خوبم میکنه. هیچ انتظار آدمو برآورده نمیکنی. تنها جاییه اینجا، که میتونم ساکت باشم و صرفاً تخیل کنم. با دست چپش آروم نوازشم میکرد، انگار که بدیهیترین کار دنیاست. دقیقههای زیادی گذشت. حالم خوب بود، تأثیر ویسکی بود یا قرصا یا هر چی. بیرون داشت بارون میومد. لای پنجره یه کم باز بود و هوای اتاق سرد شده بود. پتو رو کشید رومون. گفت یه طبقه از کمدو خالی کردم برات. بهت هم گفتم. گفتم یادمه. نمیشد اما، یادته که. گفت یس. بعد سرشو از رو بالش بلند کرد نگام کرد. شروع کرد نگام کردن. یه دورهی طولانی رو با «ناتوانی دستهای سیمانی» خودم رو تسکین داده بودم. اون سرنوشت رو پذیرفته بودم. به زعم خودم کاری بود که کرده بودم و باید پاش وایمیستادم. یه کم دیر فهمیدم که میشه زندگیمو با همون دستهای سیمانی شروع کنم عوض کردن. یه کم دیر فهمیدم اون «دستهای سیمانی» فقط یه دیواره واسه قایم شدن پشتش. یه مسکنه صرفاً. واسه الکی تسکین دادن خودم. تسکین؟ توجیه؟ نمیدونم دیگه الان. خیلی فاصله گرفتهم ازون دوران. حتا حاضر نیستم برم وبلاگ اون وقتامو بخونم ببینم چهم بوده. دیر فهمیدم اما خوشبختانه بالاخره فهمیدم. پاشدم سرنوشتمو عوض کردم. علیرغم تمام زخمها و دردها و هزینهها. یه بار که انجامش بدی دیگه اعتماد به نفس اینو داری که همیشه میتونی انجامش بدی. حالا دیگه به خودم به چشم یه آدم موفق نگاه میکنم. موفق تو چی؟ تو معجزه رو محقق کردن؟ آقای یونیورس رو تبدیل به یه امر واقعی کردن؟ معجزه، رؤیا و بعید رو بالاخره زندگی کردن. هنوز بارون میومد. موزیک خاموش شده بود. هوا داشت روشن میشد. پاشدم تیشرت کهنههه رو از لای پتو و ملافهها پیدا کردم تنم کردم رفتم دستشویی. برگشتنه تو اتاق پنجره رو بستم. لباسامو از رو بند رخت برداشتم تنم کردم تیشرته رو تا کردم گذاشتم جای لباسام. داشت سقفو نگاه میکرد. گفت میری؟ گفتم یس. گفتم چه سرد شده اینتو. گفت بمون. گفتم خوابم نمیبره اینجا. گفت یادته چار سال پیش هم همینو گفتی؟ یادم بود. برگشتم اون طرف تخت که خوابیده بود، بوسیدمش پتو رو کشیدم روش دماغشو گرفتم تو دستم گفتم فلشه رو بفرست برام پس. گفت چشم باس. |
Comments:
Post a Comment
|