Desire knows no bounds |
Thursday, April 16, 2020
به همون نسبت که خوبه مرد تو زندگیمه و عمیقاً خوشحالم از این که دو ساله با همیم، به همون نسبت هم یه شبایی مثل امشب که رفته خونهی خودش، زیر یه کوه از ملال حبس میشم. خوشحالی عمیق در ازای ملال عمیق. یه شبایی مثل امشب فکر میکنم چه سخته تنها زندگی کردن، بدون اینکه کسی تو زندگی آدم باشه، و در همون لحظه از این حرفم میترسم. این حرف یعنی این که زندگی بدون اون آدم برات به پایان برسه و معالأسف همه میدونیم که اکثر رابطهها بالاخره یه روز تموم میشن. ملال اما منو در خودش غرق میکنه و فکر میکنم چه تصور زندگی بدون مرد برام غیر ممکنه. این وسط، تو همین سالهای گذار و تو همین پیچ و خمها و آوار شدن ملالها و اندوهها و خشمها و کجخلقی ها و تصمیمهای جزمی و رادیکال، جاهایی که کلافه میشی و دلت میخواد هیچ کسو نبینی با هیشکی حرف نزنی، اگه حاضر باشی به خاطر داشتن طرف مقابلت کامپرومایز کنی و از مواضعت کوتاه بیای، از رو یه دستاندازهایی با صبوری عبور کنی و نخوای از هر چیزی یه معضل بزرگ بسازی، اون جاست که میفهمی رابطههه برات مهمه و آدمه برات مهمه و دلت نمیخواد از دستش بدی، دلت نمیخواد ازین شاخه به اون شاخه بپری. برای من هنوز این موضوع جدیده و تازگیش رو از دست نداده. اما به همون اندازه که آدمو خوشحال میکنه این حس، به همون اندازه هم منو میترسونه. فکر میکنم به همین اندازه هم آسیبپذیر و شکنندهام و این منو ناامن میکنه. همیشه تو یه تعلیق دائمیام در عین این که میدونم هیچ قول و قراری نمیتونه امنیت خاطرمو تضمین کنه.
مرد اینجا نیست و ملال منو در خودش غرق میکنه. با خودم فکر میکنم رابطه فقط قسمتهای خوب و خوش و هیجانانگیز ماجرا نیست. رابطه بیشترش تو روزمرگی و یکنواختی و از قضا تو ملال میگذره. به همون اندازه که ناامنی عاطفی نداری به همون اندازه هم هیجانهای گاه به گاه عمیق نداری. یه وقتایی دلت میخواد طرف مقابلت رو بکشی یه وقتایی دلت میخواد خودتو بکشی یه وقتایی شک نداری که زندگی بدون اون برات غیر ممکنه یه وقتایی هم به خاطر هزار تا دلیل یا بیدلیل دچار ملال میشی تو رابطه و دچار اکستریمهای ذهنی عجیب و غریب. با خودم فکر میکنم چه کم مینویسن آدمها از این قسمتای رابطه. از واقعیت رابطههای عاشقانه. از دعواهای ناگزیر در جذابترین سفر یا شب تولد یا وسط فلان مهمونی. اینا همه دستاندازهاییه که به کرّات تو هر رابطهای اتفاق میفته، ولی در نهایت این تویی که باید با خودت روراست باشی و ببینی چی میخوای از خودت و رابطه. حالا دیگه وقتی زمانه بهم سخت بگیره، نمیرم دنبال کوتاه کردن موها و ناخنها و چیزهایی ازین قبیل. حالا میدونم تمام اون نوشتهها و اعتقادها یه تاریخ مصرفی داشتن، تاریخی که با گذر سالها و اضافه شدن تجربهها مدام و زود به زود منقضی میشن و جاشون رو باورهای جدیدی میگیره. حالا وقتایی که لاجرم زمانه بهم سخت میگیره، به جای قایم شدن و احساس لوزر بودن، میرم دنبال حل و فصل کردن ماجرا، با دلگرمی به این که مرد هست و با اعتقاد به این که «این نیز بگذرد». تصور زندگی بدون اینها سخت و غیر قابل تحمل میشه گاهی. |
Comments:
دو تا کتاب آلن د باتن هست که اینارو خیلی خفن توصیف کرده
میشه لطفاً اسم کتابها رو بگید؟
Post a Comment
|