Desire knows no bounds




Thursday, May 14, 2020

اعتمادت را خرج ارابه‌ها نکن

جاناتان تل، قصه‌ی قشنگی دارد به اسم «اعتمادت را خرج ارابه‌ها نکن». قصه‌ی دو مرد هم‌نام در بیت‌المقدس: دیوید و داوود که اولی یهودی مذهبی و محافظه‌کار و دست‌راستی است، دومی فلسطینی مسیحی. این دو مرد با هم در بانک هم‌کارند. هر دو نسبتا کوتاه‌قدند و اندام درشتی دارند، هر دو متاهل‌اند، دو بچه دارند و بچه‌ی سوم در راه است. دیوید و داوود بعضی روزها وقت ناهار باهم به کافه‌ی نزدیک بانک می‌روند، ساندویچ لای نان چیاباتا سفارش می‌دهند و کاپوچینو، باهم گپ می‌زنند و ناهار می‌خورند، و چون حرف زدن از سیاست و مذهب خط قرمز است و هر دو می‌دانند که دیگری مخالف سیاسی آن‌هاست، فقط از خانواده حرف می‌زنند و پول. از نگرانی‌های مالی‌شون، خانواده‌ای که هی بزرگ‌تر می‌شود و صنار سه‌شاهی حقوق بانک، دیگر کفاف مخارج را نمی‌دهد.

یک روز داوود به دیوید می‌گوید تو که روزهای «شبات» و تعطیلات مذهبی‌تون ماشین‌ات را نمی‌توانی استفاده کنی، بیا ماشین‌ات را این روزها به خواهر من دنیل کرایه بده. خواهرم طلاق گرفته، ۲ بچه کوچک دارد، در دادگاه مترجم است و ماشینی لازم دارد که روزهای تعطیل بچه‌ها را گردش و خرید ببرد. دیوید بعد کلی تعلل و مشورت با زن‌اش و زنگ زدن به دوستی که در دوران سربازی داشت و حالا پلیس ایست بازرسی است و درخواست از او که پیشینه دنیل را در سیستم چک کند، بالاخره قبول می‌کند.

اما دیوید که در ظاهر «هیچ مشکل شخصی با اعراب ندارد»، کماکان مشکوک است و مضطرب. دست‌آخر از همان دوست‌اش که مامور ایست بازرسی است، یک دستگاه کوچک ضبط مکالمات می‌گیرد، در داشبورد ماشین زیر نقشه‌ی شهر حیفا پنهان می‌کند. (آن‌ها هرگز یکدیگر را نمی‌بینند، دنیل کلید دیگری دارد و بی‌صدا سر وقت مقرر ماشین را برمی‌دارد و برمی‌گرداند.) هرهفته دیوید روز یک‌شنبه سر راه کار، دستگاه ضبط را بیرون می‌آورد و مکالمات ضبط‌شده‌ی دنیل را می‌شنود: صدای لالایی فلسطینی برای بچه‌هایش، صدای اخبار از ضبط‌صوت ماشین که گاهی عربی است و گاهی عبری، صدای فیروز، سروصدای ماشین‌ها در خیابان و ... بعد چندهفته اما صدای دنیل است که به عبری زمزمه‌های عاشقانه‌ای می‌کند: «آه، تو مال منی...آه، تو بهترین مرد جهانی... تو خیلی...آه...آه»

دیوید، مرد مومن که مثل باقی یهودیان خشکه‌مذهب تا قبل از ازدواج با زنی نبود و زن‌اش را هم که دختر یک ربن است یک «زوج‌یاب» حرفه‌اش برایش پیدا کرد و بعد دو بار دیدن هم ازدواج کردند، مبهوت و حیران ماند. کم‌کم تمام هفته فقط منتظر روز یک‌شنبه است که ماشین را که دنیلا برگردانده، بردارد و با لذت به مکالمات ضبط‌شده گوش دهد. چرا دنیل به عبری با معشوق‌اش حرف می‌زند؟ یعنی با یک مرد یهودی ارتباط دارد؟ چرا هیچ‌وقت صدای مرد ضبط نشده و نیست؟‌مرد تمام این مدت ساکت است؟ از آن مردهایی است که دست‌هایشان در سکوت تن زن را درمی‌نورد‌؟ تمام لذت زندگی دیوید شده همین صداهای عشوه‌گر و عاشقانه‌‌ای که پنهانی ضبط شده است.

زن دیوید برای بار چهارم باردار است. غر می‌زند که از «زن فلسطینی» پول بیشتری بگیر. دیوید سراغ مذاکره‌ی دوباره با داوود برود. داوود می‌گوید اتفاقا دنیل گفت به او بگوید ۲۰ شکل هم کمتر از توافق قبلی‌شان می‌تواند پرداخت کند. دیوید نمی‌تواند بگوید دیگر این قرار را پایان دهیم، چون تمام لذت زندگی‌اش شده گوش دادن به صدای ضبط‌شده‌ی دنیل. مجبور است به ۲۰ شکل کمتر رضایت بدهد و به زنش به دروغ بگوید ۱۰ شکل دیگر هم اضافه کرد و این ۳۰ شکل را با زدن از خرج ساندویچ . کاپوچینو ناهار و سلمانی جفت‌وجور کند. و هنوز هربار از خودش بپرسد چرا هیچ‌وقت صدای مرد ضبط نشده؟ چرا مرد ساکت است؟

یک صبح یک‌شنبه که باز سراغ دستگاه ضبط می‌رود، خشک‌اش می‌زند. مطمئن بود هفته پیش نقشه حیفا را از سمت جلد و شروع نقشه روی دستگاه گذاشته بود، حالا نقشه برعکس است. دستش رو شد؟ ...بعد ناگهان دوزاری‌اش افتاد. تمام این مدت، تمام این هفته‌ها، دنیل می‌دانست که او در ماشین دستگاه ضبط مخفی کرده، تمام این ماه‌ها با شیطنت این صداها را ضبط می‌کند. صدای مرد نیست، چون مردی در کار نیست. دنیل مچ او را خیلی وقت است گرفته و این شیطنت را راه انداخته است. داوود دستگاه ضبط را برمی‌دارد، دکمه‌ی ضبط را می‌زند و می‌گوید «شالوم دنیل...اوه ببخشید سلام...»

هفته‌ی بعد که دستگاه را برمی‌دارد و پلی می‌کند، صدای دنیل است:«سلام دیوید، ممنون از محبتت در این ماه‌ها. پدرم برای من ماشینی خرید، دیگر از این به بعد به ماشین تو احتیاجی ندارم. پول کامل این هفته را در پاکت نامه گذاشتم. باز هم ممنونم. خداحافظ، دنیل»

چرا این روزها بارها یاد این قصه‌ی لطیف جاناتان تل می‌افتم؟ به این آب‌باریکه‌ی «عاشقانه‌ی» پنهان و کوچک؟‌ چون آدم‌ها، آدم‌ها را نمی‌بینند...

چون قرار است دور شد و دور ماند...چون ابزارهایند که شدند پل و باید بار روابط را بر دوش بکشند، چون دست‌ها دیگر در کار لمس و کاوش نیستند و نخواهند بود. چون «بدون تماس»، کلیدواژه‌ی تضمین سلامت چیزها و مکان‌ها و آدم‌ها شده است. مثل یک آب باریکه‌ی عاشقانه‌ در چهاردیواری تنگ یک دستگاه خودرو مزدا که آدم‌هایش هرگز یکدیگر را نمی‌بینند، از دو قطب مخالف هم‌اند، یکی طرف ظلم است و دیگری مظلوم، و یک دستگاه فکسنی که راحت زیر نقشه‌ی شهر پنهان می‌شود، پل کوچک بی‌ادعا است؛ «بدون تماس»، تضمینی، امن...

Labels:



Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025