Desire knows no bounds |
Thursday, May 14, 2020
البته بدی هم نیست. با خیال راحتتر مینویسم یه مدت. شاید حتا گاهی نوشتههای دفتر سیاهها رو هم پابلیش کنم اینجا.
جالبه که آدما فکر میکنن زندگی پنهان داشتن کار سختیه و سانسور کردن فضیلته. هر کدوم از ما یه ور سانسورچی و مفسر و قضاوتگر داریم که نمیتونه که نمیخواد بین واقعیت و خیال خط نکشه. انتظار داره بیوگرافی بخونه جای وبلاگ. میخواد تمام اسمهای توی نوشتهها رو وصل کنه به یه آدم واقعی تو زندگی من. پنهانکاری، سانسور کردن یا قایم شدن پشت یه اسم و هویت و زندگی دیگه هیچ کاری نداره واسه من. یادم نرفته که هفت هشت سال وبلاگ مینوشتم بیکه احدی بدونه یا بفهمه نویسندهی پشت این وبلاگ کیه، چه شکلیه، زندگی واقعیش چه جوریه و الخ. میدونی؟ یه روزی رسید که من تصمیم گرفتم اینجا زندگی کنم، اونجوری که دلم میخواد. شروع کردم زندگیمو نوشتن، رؤیاهامو نوشتن، گذشتهمو آیندهمو نوشتن. وبلاگ برام شد یه عصای جادو. خیلی از اون نوشتهها تبدیل به واقعیت شدن، نعل به نعل. واقعیتی که در واقع وجود نداشت قبلا. گذشتهها بعد از مدتی دیگه خراش نمیدادن منو و میتونستم زخمهام رو آروم آروم خوب کنم. و آینده، آیندهای که مینوشتم بیکه وجود داشته باشه تبدیل میشد به زمان حال، تبدیل میشد به وصف حال. یه روزی چشممو باز کردم دیدم نوشتن شده زندگی من، سرنوشتم رو عوض کرده رؤیاهام رو عوض کرده آرزوهام رو تجربههای زیستهم رو عوض کرده. کم کم شد جزو یکی از آیینهای روزانهم. شد عصای جادوم. شد نامههایی به آقای یونیورس. حالا بعد از بیست سال نوشتن، آدمایی میرسن بهت که اصلا نمیدونن سال ۴۲ یعنی چی ال یعنی چی گودر یعنی چی. برای چی باید به خاطر اونا یه چیز دیگه بنویسم؟ یا از یه سری چیزها ننویسم؟ مهم اینه که این نوشتهها، این آدمها چه وجود داشته باشن چه نداشته باشن، چه واقعی باشن چه خیالی، همهشون یه جورایی منن. بخشی از منن. چیزاییان که تو سرم تو زندگی روزمرهم جریان دارن، ولو به چشم نیان. به زعم من این یه فضیلته. این یک واقعیته، بیکه. از قضا همیشه گفتهم مهمه برام نوشتن اینا، خیلیا جرأت نوشتن این روزمرگیها رو ندارن. این که تو سرشون چی میگذره تو زندگیشون چی میگذره تو رؤیاها و دیدریمهاشون چی میگذره. به زعم من این رذیلته. این دوروئیه. فلذا هر کی به نوعی. کامنت وارده: این مطلبت بهم چسبید. چیزی که مثلن با خودم گمان میکردم دورهش گذشته، بعد میبینم که نه، انگار که واقعن هیچ آتیشی در تو به تمامی خاموش نمیشه. حتی اگه به خاکستر بشینه و خودت هم روش خاک بریزی اگه لازم بشه با یه فوت کوچیک گر میگیره و شعله میکشه باز. با خودم میگفتم اون آیدا که بدون پزخاش و در عین احترام با چیدن کلمهها و البته با صراحت ذاتی با یک پست ولاگی تو چشمای تک تک ما خیره میشد کجاست؟ ینی دیگه لازم نمیبینه یا بنظرش دورهی این روش گذشته یا چی؟ بعد اینجا فقط توی دو تا جملهی اول چقدر دوباره اون ور آیدا نمایان شد و کیف کردم. که نوشتی « جالبه که آدما فکر میکنن زندگی پنهان داشتن کار سختیه و سانسور کردن فضیلته». چندبار خودم به خودم گفتم ببین، یاد بگیر. حتی به چیزی که اینهمه باهاش آزارش میدن گیر نمیده و نمیچسبه، مثل مستمسک هم ازش استفاده نمیکنه؛ حتی در کلام قضاوتشون هم نمیکنه. با یک عبارت کوتاه «جالبه» یادشون/یادمون میاره چه آدمائی هستیم. پوف. راستش البته با چندبار خوندن احساس کردم حرفی هم که میخاستی بزنی بیشتر بوده ولی به دلایلی به همین بسنده کردی. یه جا هم نفهمیدم حذف به قرینهی لفظی یا معنوی شده یا چی؟ یعنی برام گنگ موند. اینجا در انتهای پاراگراف مونده به آخر که گفتی « این یک واقعیته، بیکه.» اینجا بعضی چیزها در این «بیکه» مستتر شده یا رهاش کردی و سپردی به خودمون؟ پ.ن: البته این یادداشت، در عین کوتاهی ظاهری، خیلی چیزها داره که بخام بگیرم و مدتها با سوختاش بچرخم اما من اون قسمتش رو بر میدارم و منتظر و امیدوار میشینم که « شاید حتا گاهی نوشتههای دفتر سیاهها رو هم پابلیش کنم اینجا» . خلاصه که آه و واویلا :) |
Comments:
Post a Comment
|