Desire knows no bounds |
Wednesday, May 27, 2020
احساس میکنم روزمره و نامرئی شدهم. خسته و بیانگیزه و روزمره و نامرئی. حس میکنم آدم مهمی نیستم دیگه برا خودم. اگه ولم کنن، اگه مجبور نباشم کار کنم دقیقاً ازون وقتامه که میچسبم به تخت و میرم زیر پتو و دستیدستی خودمو افسرده میکنم. چندتا چیز هم داره این مودَمو تشدید میکنه. اگه نام ببرم میخندی ولی ایت ایز وات ایت ایز.
یک: باید فریزرو دیفراست کنم. نمیدونم چش شد که یه هو کشوی پایینش از فرط یخ چسبید به کف فریزر و الان داره مثل یه سرطان متاستاز میده به کشوهای بالا. حالا درسته خودم انجام نمیدم و کارگرم این کارو میکنه، اما نه تنها یه ماهه دارم به تعویق میندازمش، بلکه از تصور صحنههایی که باید تو آشپزخونه ببینم حالم رسماً بد میشه و استرس میگیرم. دو: یه اتاق دارم، یه چیزی مثل واکینگ کلازت. این اتاقه یه وقتایی (اخیراً اکثر اوقات) میشه مثل اون اتاق دربستهی مونیکا. و این که تو خونهم یه اتاقی دارم اینهمه به هم ریخته، به مرز جنون میرسونه منو. بدتر اینه که باید هر روز برای لباس پوشیدن و لباس درآوردن برم تو اتاقه، و این عصبیترم میکنه. وقتایی که خیلی اتاقه میترکه، معمولاً یه صبح تا عصر وقت میذارم و حین چندتا پادکست گوش کردن مرتبش میکنم. اما الان یه ماهه مرتبش نکردم و هی داره به انبوه لباسهای غیر آویزون اضافه می شه. و همینکه هی نامرتب مونده منو از خودم و از خونه و از زندگی بیزار میکنه. از اون روز کذایی که برم مرتبش کنم هم هی دارم فرار میکنم، چرا؟ چون هفت هشت روز بعدش ممکنه برگرده به همون وضعیت ترکیده. سه: هی دوستام میگن تا هوا خوبه یه مهمونی بده تو حیاط خونهت. و من از تصور اینکه باید یه مهمونی بدم تو حیاط خونهم عصبی میشم. حوصله ندارم وسایل پذیرایی و شام رو ببرم پایین دوباره برگردونم بالا و تا پاسی از شب همهچی به هم بریزه. مجدداً هیچ کدوم ازین کارا رو من نمیکنم و کارگرم میکنه، اما مواجه شدن با این کارها و منیج کردنشون رو در حال حاضر برنمیتابم. ازون ور هم دلم نمیاد دوستامو که با هر اشارهی من برام همه کار میکنن بپیچونم. چهار: فصل پشمریزون سگمه و هر جا رو نگاه میکنی یا پشم ریخته یا پشم چسبیده. لباس، کفش، ملافه، مبل. طبعاً دلم نمیاد نیارمش تو خونه و ازون ور حالم بد میشه از این همه پشم رو همه چی. پنج: از اول امسال سعی کردم یه اشراف کامل روی تمام بخشهای سیستم کاریم داشته باشم که در صورت لزوم، وابسته به اون فرد نباشیم و خودم بدونم چی به چیه. اما دو بخش کلیدی داریم تو کار، که تخصصیه و از من برنمیاد. که اگه مسئولینش به هر دلیلی قهر کنن و بذارن برن، کارمون حداقل تا یه مدتی لنگ میمونه. هر دو نفر هم حساس و قهرو ان! این که یه بخشی از کارم به آدمای دیگهای جز خودم وابسته باشه و اگه برن یه وقفهی مهم بیفته تو پروسهی کاری، به شدت ناامنم میکنه و مدام بهم استرس میده. یه وقتایی میخوام آدمه رو بشونم سر جاش یا باهاش بحث کنم، اما به دلایل استراتژیک ناچارم دست به عصا راه برم و این کلافهم میکنه. شش: کافیه بچههام کوچکترین اشارهای به این کنن که گاهی احساس تنهایی میکنن یا یه وقتایی خسته از سر کار برمیگردن و غذا ندارن، یا یه وقتایی زنگ میزنن با من معاشرت کنن اما اغلب اوقات خستهم و حوصلهشون رو ندارم، همین کافیه تا هیولای «مادر بد بودن» تمام فکر و ذکرم رو از هم بِدَره و روز یا هفتهم رو نابود کنه. هفت: یه چندتا مشکل دیگه ازین دست دارم باز، که الان یادم نمیاد. بعد؟ بعد میدونم که همهشون مضحک به نظر میان و دلیل تألمات روحی نمیشن و با کمی اراده یا جملات مثبت قابل حلن، اما دلیل نمیشه که مغزم مدام بابتشون احساس بیکفایتی نکنه و با کوچکترین تلنگری به هم نریزه. دلم میخواد یکی سرپرستیم رو بپذیره، بیکه هیچ مسئولیتی در قبال کسی یا چیزی داشته باشم. آخرین بار که چنین آرزویی داشتم، نروس برکداون کردم و سه ماه شدم شبیه گیاه. لذا الان هم میدونم این چیزی که دلم میخواد فقط با یه بیماری یا چیزی شبیه به اون ممکن میشه، اما به غایت بیمنطق و ضعیف و آسیبپذیر شدهم و ایت ایز وات ایت ایز. آها، هشتم: ازین که مجبور شدم وبلاگمو پرایوت کنم هم متنفرم. تازه، یه روز وقتی حالم خیلی بد بود و اشکام بند نمیومدن، اینا رو به دوست روانپزشکم گفتم، و گفتم الان یکی از بزرگترین استرسهام اینه که برنامهی حسابداریمون تغییر کرده و برنامه جدیده به غایت زشته، منطقش بر خلاف اکسل که خطی و سادهست صفحه صفحهست و وارد کردن دیتای اولیه توش خیلی وقتگیره، و به لحاظ بصری هم حال و هوای ادارهی ثبت احوال دههی شصت رو داره، یه چند دقیقهای خندهش بند نیومد و گفت آیداجون، مشکلاتت هم مثل خودت شیک و جذابن. کامنت وارده: این مطلب هم بنظرم معطوف به استارت جدید هست. ببخشید البته من دارم اینجا برداشتهای خودم رو میگم فقط و قادعدتن تو که صاحاب وبلاگی در اکثر برداشتها و زاویههای مختلف خندهت میگیره که خب خیلی هم خوب و طبیعی :) ولی منظورم اینه که اینجور لیست کردن دونه به دونه، این حد از شخم زدن خود، و سایر ویِگیهای این مطلب برای من یادآور یه وری از آیدا بود که اینم بواسطهی کارها و مشغولیات تازه فکر میکردم دیگه نیست. در حالیکه همه چی در تو از وقتی شروع میشه دیگه هست، فقط کم رنگ و پر رنگ میشه که دوز اونم دست خودته؛ شاید کاملترش اینه که دوتا پیچ داره. یک پیچ دستی داره که خودت تنظیم میکنی هر وقت لازم باشه، یه پیچ اتومات هم داره که با توجه به احوالات برونی/درونی خودبخود تنظیم میشه. و خب بذار بگم برات کجا آتیشام زد این پستت؟ " آها، هشتم: ازین که مجبور شدم وبلاگمو پرایوت کنم هم متنفرم" |
Comments:
Post a Comment
|