Desire knows no bounds |
Sunday, September 20, 2020 یه وقتایی به خودم میام میبینم منتظرم کارام تموم شه یه هفته استراحت کنم. نه که کارای امروز ها، نه؛ کارام، کلاً! یعنی ذهنم در اعماق خودش برای فرآیند کار کردن یه پایان قائله، که خب در عالم واقع اینطور نیست؛ لذا ذهنم هی سرخورده میشه. در حالی که یکی باید ذهنمو توجیه کنه که کار یه فرایند دائمیه، ته نداره، و درستش اونه که ادامه پیدا کنه، مخصوصاً وقتی بیزینس اونر باشی. بنابراین یک ساعاتی از شبانهروز و یک روزهایی در هفته و یک هفتههایی در سال رو میتونی کار نکنی، میتونی کار رو تعطیل کنی، لکن کار همچنان هست و منتظره تا انجامش بدی. یا اصلاً همین زندگی کنونیم. مغز من منتظره که این دوره بگذره تا به زندگیای که دلش میخواد برسه. در حالی که یکی باید مغزمو توجیه کنه این حالِ کنونی همون آرزوی محال چند سال پیشته. همیشه دلت میخواسته همینو زندگی کنی. دنبال چی میگردی دیگه؟ لکن مغز من قدرت تحلیلش رو از دست میده و منتظره یه روز خوب بیاد که توی فلان خونه با فلان قدر حساب بانکی با فلان دوستان و آشنایان در فلان جایگاه اجتماعی زندگی کنه. همهش منتظره برسه به یه ته، به یه نقطه، یه مدال، یه لوح تقدیر، و فکر کنه خب دیگه رسیدم، فارغالتحصیل شدم، برم بخوابم. فلذا همهش یادش میره از این مسیر، از این حالِ کنونی، که رؤیای تعبیرشدهی چند سال پیشه لذت ببره و قدردان باشه. که اصلاً من همهی تلاشمو کردم که امروز همینجایی باشم که الان هستم، با یه ذره کم و زیاد، چمه پس؟ مشکل اینجاست که تا همین چند وقت پیش تراپیستم اینو به عناوین مختلف فرو میکرد تو مغزم، میاورد میذاشت جلوی چشمم، الان اما از وقتی تراپی نمیرم و آقای کا رو هم سالی دو بار بیشتر نمیبینم، دیگه کسی نیست که داشتههامو بچینه روی میز و آینهای در برابرم بذاره و با گذشتهم مقایسه کنه. که چیزایی رو که یادم رفته یادم بیاره. خلص کلام اینکه مغزم خودمختار شده. |
Comments:
Post a Comment
|