Desire knows no bounds |
Wednesday, September 30, 2020 نشستیم رو تراس، پنجشیش نفری. من و اون رو مبل بزرگهایم. یه آفتاب قشنگ پاییزی رومونه. من سرم رو دستهی مبله و پاهامو دراز کردهم رو پاهاش. اون داره با بقیه حرف میزنه و هرازگاهی یه لبی تر میکنه و با انگشتای پام بازی میکنه. انگار قدیماست هنوز. انگار همین امروز صبح غلت زدهم از زیر پتوی خودم رفتهم زیر پتوی اون گفتهم تنها مزیت تو نسبت به مردای دیگه همینه که هر کی پتوی خودشو داره، علیرغم تخت دونفره. خندیده که الاغ. بعد پاشدیم یه قهوه خوردیم با یه تکه کیک پرتقال، مایوهامونو زیر لباسمون تنمون کردیم اومدیم لواسون. اومدیم پیش بچهها. سین گفته تو اجاق هیزمیش آبگوشت بار میذاره و تا یه کم شنا کنیم و مست شیم و هوا بره که سرد شه، میشینیم به آبگوشت هیزمی خوردن. وسطای حرفزدناش گاهی وسط کف پامو فشار میده، یه جور ماساژطور. زیر لب میگه خستگی دیشبت درآد. دماغمو چین میدم میخندم. همینجور که دارم با گوشیم ور میرم یه عکس بیهوا میگیرم ازش. همونجوری که پام رو دراز کردهم رو پاهاش و انگشتای پام تو دستشه. یه آفتاب مطبوع خوبی رومون افتاده که نگو. ته دلم یهجوری میشه از خوشی. عین قدیما. |
Comments:
Post a Comment
|