Desire knows no bounds |
Saturday, September 19, 2020 دارم یه سری ویدئو میبینم از بچههای ژاپنی، به نام «اولین باری که مستقل شدم». تو این ویدئوها که یه برنامهی پرطرفدار ژاپنیه، بچههای کوچیک، خیلی کوچیک، در حد دو سال و نیم تا ۴ سال، شروع میکنن برای اولین بار یه وظیفهای که بهشون محول میشه رو انجام میدن. «مای فرست ارند». یه کاری مثل این که تنهایی از خونه برن تا سوپر و یکی دو تا آیتم خرید کنن، یا برن حیاط پشت خونه و برای شام دو سه تا سیبزمینی هویج از زمین دربیارن. یه سری کارایی مثل این که در ظاهر خیلی سادهست، اما برای بچهای به اون سن یه اتفاق خیلی بزرگه. گاهی هم این وسط برادر بزرگه (چهارساله) باید مسئولیت برادر کوچیکهش (سه ساله) رو هم به عهده بگیره. من؟ تقریباً از لحظهای که بچه/بچهها از خونه میان بیرون قلبم شروع میکنه به فشرده شدن، تا آخری که دارن برمیگردن خونه. معمولاً گریهکنان برمیگردن، چون اون تسک براشون خیلی سخت بوده اما به خودشون فشار آوردن که درست انجامش بدن و آخرای راه، وقتی نزدیک میشن به خونه و از دور مامانشون رو میبینن شروع میکنن گریه سر دادن تا وقتی برسن دم در خونه. تا قبل از اون مقاومت کردهن و مثل یه آدم بالغ دم بر نیاوردن، اما اون لحظه که جرأت میکنن خستگی و استیصالشون رو نشون بدن و تا رسیدن به بغل مامانه گریه میکنن، اونجاش منم پا به پاشون اشک میریزم. بعد فرقی هم نمیکنهها. همین پریروزا بعد از مدتها با دخترکم که حالا ۲۳ سالشه بیرون بودیم از ظهر تا شب، رفتیم ناهار خوردیم، بعد با طراحمون قرار داشتیم، بعد رفتیم ناخونامونو درست کردیم و بعدش کافه، نشستیم گپ زدن، کاری و غیر کاری. سپس رفتیم هایپرمارکت دو تا چرخدستی پر خرید کردیم. از سیر تا پیاز مایحتاج دو سه هفته رو براش خریدم. پولانسکی اومد دنبالمون، رفتیم شام گرفتیم و رسوندیمش خونه. کمک کردم خریدا رو با هم بردیم تا دم آسانسور. گفت میای بالا؟ گفتم نه دیگه، دیره. گفتم وای میستم بری تو. گفت خب. از وقتی در آسانسور بسته شد، تا وقتی صدای باز شدنش اومد و بعد صدای باز کردنِ درِ خونه و بردن بستهها به داخل و بسته شدن در، تا وقتی راه افتادم تمام اون حیاط طولانی رو تا برگردم دم ماشین، تا برگردم خونه، تمام راه رو گریه کردم. |
Comments:
Post a Comment
|